من خورشیدم ، آن آتش فزون

با شعله ای چو خون ، بالاتر از جنون

می سوزم از درون ، می نازم از برون

بی سحر و بی فسون

تا هر زمان تو را بیاموزم

سبز شدن سبز ماندن

گفتی شمع سوخت تا به جمعی روشنی بخشد…

تو  !  مرا قیاس می كنی با شمع ؟

من خورشیدم 

درونم عجب آتشی است كه  تا فرسنگها زبانه می كشد

آتش ِ عشق ، نثارِ تو

و حتی در شب هم

از آ ن سوی زمین گرمیم را به تو نثار می كنم

آن زمان  هم من می سوزم

آیا میدانی ؟ می بینی ؟

شاید  نه !چشمهایت را بسته ای 

در خواب نازی شاید … در فكر ماه

او را ستایش می كنی؟

درونش را ببین

من خورشیدم  من ، آن آتش فزون  

با شعله ای چو خون ، بالاتر از جنون

می سوزم از درون  ، می نازم از برون

بی سحر و بی فسون

در آسمان كنون

باور كن مرا

باور كن مرا  ...