این روزها ... مایا
این روزها
کمتر تورا می بینم
اما باور کن که بیشتر به یادت هستم
و چه زیباست که
خاطراتت همیشه در وجودم سیلان دارد
مانند نسیم بر تن آبی من می وزد
وتنم را عطر آگین
و وجودم را
جانی تازه میبخشد
یا نه!!! شاید...
به سان قطره آبی که
تمام وجود ساکت برکه را
مرتعش میکند
یاد با تو بودن است
که عناصر وجودم را
به تلاطم و خروش وا میدارد!
همه خاطراتم
بوی تو را عطرتورا میدهد
خاطرات با تو بودن را مرور میکنم
انعکاس نقره ای صدایت است
که وجودم را تسخیر میکند
و بدنم را میلرزاند
به خودم می آیم
آه مرا چه میشود...
سرم را ازحلقه دستهایم می رهانم
آه...
چه می بینم...
دیدگانم خیس اشک شده
اشکهایم را که پاک میکنم
شیشه بخار زده اتاقم است
که تورا در آن میبینم
باز به یادت می افتم
یاد آن روزها...
لرزان انگشت حیرتم را
که بر تمثال خیالیت میکشم
تا گونه هایت را نوازش کنم
اشک از دیدگانت سرازیر میشود
تا می آیم که اشک را
از دیدگانت بزدایم!
چهره ات است که یکدست
اشک میشود...
محو میشود...
و از شیشه پنجره اتاقم
سرازیر میشود
گیج و منگ مانند دییوانه ها
به گوش ه ای خیره می شوم
برای برون رفت از تفکراتم
صدای موسیقی را بلندتر میکنم
آه...
اینترنشیونال مدلای است
که مرا در لالای لالای های
کودکی هایم غرق میکند...
این روزها
یا آن روزها ! که می افتم
کنج اتاقم است که آرامم میکند
و سعی کردم به خودم بیاموزم
که گریستن فقط بهانه ای است...
برای تحمل لحظات سرد بی تو بودن
برای اشباع شدنم از هیچ
برای گذران روزهای زندگیم
برای نفهمیدن غم دوریت!
(به قول شعرای قدیمیم)
ای یگانه سکوت زندگیم!!!