تقديم با عشق ....

    

   


 



به عادت معهود هر سال كه تقويمي ميخرم

نگاهي گذرا دارم به صفحات تقويم

چند دقيقه نگذشته كه يكسال را ورق ميزنم !!!

چقد سالها را ورق زدم و چقد سالها مرا ورق زد

يك سال ديگر ورق خورد به همين راحتي ...

نگاه ميكنم به خودم

نگاه ميكنم به تو

 نگاه ميكنم به حال و روزمان

 به روزگارمان

نگاه ميكنم به ...

تو،هم نگاه كن


  نگاه كن   

                 فصل بوییدنت            

                                رسیده ست                    

                                               برگ ريزان  را باورکن ...

 

 نگاه کن ...

درعمق سیاهی چشمانت

غرور ناگفته ات را میکاوم

باورنمیکنم

این مدار بی مدارا را!

 

نگاه کن...

امشب مهتاب است

نترس

دیدگانت را برهم بگذار

هجی کن

نامه های نانوشته ام را!

 

نگاه کن...

که در نبودت

چگونه حجم بودنت را

در دل پرورانده ام

خلأیی سرشار!

 

نگاه کن...

روزگارم

چگونه سپری شده ست

گوش بسپار به صدای نفسهایم

احساس کن احساسم را

تابفهمی چه میگویم

 

نگاه کن...

گفتي وعده مان وقت باران

دوشيزه خزان!!!

نشستم و ديده به آسمان دوختم

باران هم آمد و تو نيامدي

 

نگاه کن...

دیدگانم سووشون

غمت شده اند

 اشک میریزم

گریز میزنم از خودم به تو

بفهم!

الفبای هستیم شده

غم نبودنت

 

نگاه کن...

اشکم هست

که بر کاغذ میچکد

کل میزند و سرود

دوستت دارم هایم میشود!

لمس کن گونه هایم را

که خیس اشک است

 

نگاه کن...

لحظه هایم را

میدانم که میدانی

مفهوم دوستت دارم هایم را

مفهوم تبسم ها

اشک و لبخند هایم را

 

نگاه کن...

جرعه غمت آتشم کشیده ست

بنوش این باتو نبودن ها را

 

رسیدنی در کار نیست ...


 



هیچ وقت دنبال کسی یا چیزی برای

پر کردن حفره های درون روحت نگرد ،

چرا که هر اونچه که واسه این کار پیدا کنی

چون از جنس روح خودت نیست دیر یا زود پس زده میشه .


باید بپذیری که جزیره ای و دیگران فقط

حکم جزایر مجاور و اطرافت رو دارن .


بنا به آیتم های مورد وفاق چیدمانشون

تو اقیانوسی که در اون اسیری رقم میخوره .


نزدیکترین کس به تو هم فقط میتونه

نزدیکترین باشه و نه بیشتر .


باید یاد بگیری بودن و درست بودن رو

در این چارچوبه و جز این راهی نداری ،

چرا که باقیش بیراهه است .


به خودت تکیه کن و اگه کسی کنارته حریمش رو حفظ کن

تا با این کار قلمرو و حریم خودتو از دست ندی

چون همیشه مجادله ها از مرزها بلند میشن ...


حکایت همیشه حکایت عبوره و رسیدنی در کار نیست ،

نه اینکه رو یه دایرۀ طولانی قدم برداری _ نه .


مسافری که در عین تنهایی می تونه

همسفر هم داشته باشه

اما نباید فراموش کنه که یگانه ست ...


***


رسیدنی در کار نیست

نه نیست

همش عبوره

عبور

عبو...

عب...

ع...

...

چه بی تابانه می خواهمت ....

 


چه بی تابانه می خواهمت ای دوریت

آزمون ِ تلخ ِ زنده به گوری

چه بی تابانه تو را طلب می کنم

بر پشت ِ سمندی

گوئی نوزین که قرارش نیست

و فاصله ، تجربه ای بیهوده است

بوی پیرهنت ، این جا و اکنون

کوه ها در فاصله سردند

دست در کوپه و بستر

حضور مأنوس ِ دستِ  تو را می جوید

و به راه اندیشیدن یأس را رج می زند

بی نجوای ِ انگشتانت

فقط........

اینگونه که من دوستت میدارم  ...

 



حکایت باران بی امان است

اینگونه که من دوستت می دارم

شوریده وار و پریشان باریدن

بر خزه ها و خیزاب ها

به بیراهه و راهها تاختن

بی تاب ٬ بی قرار

دریایی جستن

و به سنگچین باغ بسته دری سر نهادن

و تو را به یاد آوردن

حکایت بارانی بی قرار است

اینگونه که من دوستت میدارم ...

عشق  بي رحم تر از آن است كه ....

 



در طلسم لحظه اي مبهم

قلبي و ديداري و عشقي

رازي سربسته تا ابد

تالاب واژه ام همه جا

از نگاه سبز تو پُر

و اين تنها از عقار كهنه من مانده

زمانه راست مي گفت كه عشق

بي رحم تر از آن است كه

به فرجام خود رسد

وگرنه تو را پيش ازين

از آن ِ خود داشتم ...


خاکستر عشق ....

 



وجودم تاریک است.

درست مثل رنگ خالص بدی

خبری از معجزه نیست

ناجی من فراری شده

از بس که کلاغ روی بام سیاه بود

سایه اش ارزان خود را به باد فروخت

حالا،هوا برایم سنگین است.

حتی،نگاه ستاره نیز سنگین است

چه کنم با قلب سیاهم؟!

که اگر اندکی روشن می نمود،

تو از آن نمی گریختی

اما ای کاش می دانستی

قلبم به خاطر شعله های جان گداز عشق سوخت.

آن چیزی که تو دیدی خاکستر سیاهش بود

نه وجودی که در اوج سیاهی عاشق مانده!

"نفسم می گیرد در هوایی که نفسهای تو نیست"

 







شاید فردایی نباشد
 
برای زندگي بدون تو ....
 
شاید ...
نمی دانم ....
 
فقط همین را می دانم که
 
"نفسم می گیرد در هوایی که نفسهای تو نیست"
 
ولی ...
بگذر و بگذار بگذریم
 
از هوایی که گل عشقمان در آن عطری نمی پراکند
 
ولی جاودانه است یادت
 
در صندوقچه ی دل تار گرفته و شکسته ام
 
کاش ! ...
 
بی خیال دل ِ دردمندم ! ...

 
بی خیال ...
 

ما شب چراغ نبوديم ، ما در شب باختیم

 

در کمین اندوه هستم 

بانو

مرا دریاب

به خانه ببر 

 گلی را فراموش کرده ام 

 که بر چهره ام نمی تابید

زخم های من دهان گشوده اند 

 همه ی روزگار پر، ازاندوه بود

بانو 

مرا قطره قطره دریاب 

 دراین خانه جای سخن نیست

زبان بستم ، عمری گذشت

مرا از این خانه به باغ ببر

سرنوشت من ، به بدگمانی

 به خوناب دل ، خاموشی لب 

 اشک های من بسته

بر صورت من است 

 هیچکس یورش دل رادر خانه ندید

 بانو

من به خانه آمدم

و دیدم  که عشق چگونه 

 فرو می ریزد

و قلب در اوج رها می شود

و بر کف باغچه می ریزد

 بانو

مرا درياب

ما شب چراغ نبوديم ، ما در شب باختیم...

 

تکرار می کنم که خدایـا !! دلم گرفت !

امشب به یاد تک تک شبها دلم گرفت

در اضطراب کهنه ی غم ها٬ دلم گرفت

انگار بغض تازه ای از نو شکسته شد

در التهاب خیس ورق ها٬ دلم گرفت !

از خواندن تمام خبرها تنم بسوخت ... 

از گفتن تمام غزل ها دلـم گرفت ...

در انتظار تا که بگیــرم خبر ز تو ...

در آتش گرفته سراپا ... دلم گرفت !

متروکه نیست خلوت سرد دلم ولی

از ارتبــاط مــردم دنیا دلــم گــرفت !

یک ردپا که سهم من از بی نشانی است !

از رد خون که مانده به هر جا، دلم گرفت !

اینجا منم و خاطر ه هــائی تمـام تلــخ

اقرار می کنم در آمدم از پا ...دلم گرفت ...

تکرار می کنم این سطر های کهنه را ...

تکرار می کنم که خدایـا !! دلم گرفت !

 "همیشه یک همیشه هست تورا تنها نمی ذارد"

همیشه آرزو آهسته می میرد
 
زمین ِ گندم و شالی ولی یک لحظه می سوزد!
 
نفس یک آن می لرزد ....
 
بهار عاشقی یک عمر می رقصد
 
همیشه یک دعا یک باره می خندد!
 
"دلت یک بار می لرزد"
 
تن تنها ، گناه آلود ، امید عفو می بندد ...
 
چه قدر آوارگی ناگاه می آید؟!!
 
زن آواره و تنها ولی یک نان می خواهد!!!
 
میان آن همه آهستگی ، پیوستگی
 
یک موج می سازد!
 
همیشه حادثه تنها به یكتایی می نازد
 
همیشه آسمان آهسته می بارد
 
"همیشه یک همیشه هست تورا تنها نمی ذارد"

باور كن مرا  ...

من خورشیدم ، آن آتش فزون

با شعله ای چو خون ، بالاتر از جنون

می سوزم از درون ، می نازم از برون

بی سحر و بی فسون

تا هر زمان تو را بیاموزم

سبز شدن سبز ماندن

گفتی شمع سوخت تا به جمعی روشنی بخشد…

تو  !  مرا قیاس می كنی با شمع ؟

من خورشیدم 

درونم عجب آتشی است كه  تا فرسنگها زبانه می كشد

آتش ِ عشق ، نثارِ تو

و حتی در شب هم

از آ ن سوی زمین گرمیم را به تو نثار می كنم

آن زمان  هم من می سوزم

آیا میدانی ؟ می بینی ؟

شاید  نه !چشمهایت را بسته ای 

در خواب نازی شاید … در فكر ماه

او را ستایش می كنی؟

درونش را ببین

من خورشیدم  من ، آن آتش فزون  

با شعله ای چو خون ، بالاتر از جنون

می سوزم از درون  ، می نازم از برون

بی سحر و بی فسون

در آسمان كنون

باور كن مرا

باور كن مرا  ...