در کمین اندوه هستم 

بانو

مرا دریاب

به خانه ببر 

 گلی را فراموش کرده ام 

 که بر چهره ام نمی تابید

زخم های من دهان گشوده اند 

 همه ی روزگار پر، ازاندوه بود

بانو 

مرا قطره قطره دریاب 

 دراین خانه جای سخن نیست

زبان بستم ، عمری گذشت

مرا از این خانه به باغ ببر

سرنوشت من ، به بدگمانی

 به خوناب دل ، خاموشی لب 

 اشک های من بسته

بر صورت من است 

 هیچکس یورش دل رادر خانه ندید

 بانو

من به خانه آمدم

و دیدم  که عشق چگونه 

 فرو می ریزد

و قلب در اوج رها می شود

و بر کف باغچه می ریزد

 بانو

مرا درياب

ما شب چراغ نبوديم ، ما در شب باختیم...