بنیانگذار "جنبش شعر گفتار"

 

 

اصلاْ بگذار این ترانه


    همین حوالی بوسه تمام شود


         من خسته ام


            می خواهم به
عطر تشنه

 

                 گیسو و گریه نزدیک تر شوم


                     کاری اگر نداری برو


                          ورنه نزدیک تر
بیا

 
                               می خواهم ببوسمت
...

 

 

 

 

۱۳۳۴/۱/۱ - تولد - روستای مَرغاب، ايذه بختياری، خوزستان.

فرزند سوم خانواده‌ای چهارده‌نفره.

 پدر: کشاورز، شاعر و شاهنامه‌خوان. مادر: خانه‌دار

 

۱۳۴۰ - شيوع بيماری حصبه در ولايت، مرگ‌ومير کودکان،

 درگذشت برادر کوچکتر (عبدالله) بر اثر بيماری حصبه

کوچ دائمی خانواده به مسجد سليمان و نجات علی از بيماری حصبه.

 

۱۳۴۱ - ورود به دبستان سعدی در مسجد سليمان

 

۱۳۴۳ - تاسيس روزنامه ديواری "ناقوس" در دبستان (ماهانه) و درج اولين زمزمه‌های کودکانه در همين روزنامه.

تصادف شديد با اتومبيل، قطع اميد پزشکان از بازگشت صالحی به زندگی.

صالحی از سال اول دبستان، کار و نان‌آوری را در کنار تحصيلات تجربه می‌کند: شاگرد پادو، آب‌يخ فروشی، تدريس خصوصی همکلاسی‌های خود، خرازی فروشی، شاگرد بنايی و فعلگی.

 

۱۳۴۷ - ورود به دوره‌ی اول دبيرستان - دبيرستان ۲۵ شهريور مسجدسليمان

ادامه‌ی کار تهيه و تنظيم روزنامه‌ی ديواری "ناقوس" در دبيرستان تا دو سال، اما سرانجام به علت درج شعرهای معارض با شرايط، روزنامه ديواری تعطيل می‌شود.

 

۱۳۵۰ - معرفی شعر صالحی در راديوهای استان خوزستان (آبادان و اهواز) و حمايت مهدی اخوان ثالث از شعر صالحی. چاپ اشعار ايشان در مجله‌ی بومی شرکت نفت، به اهتمام ابوالقاسم حالت.

ادامه‌ی مشاغل گوناگون و سخت در ياری رساندن مالی به خانواده.

 

۱۳۵۱ - شرکت در اولين شب شعر مسجد سليمان در کنار شاعران پيشکوست و دبيران شاعر اهل جنوب و استقبال مردم از شعر صالحی.

پاره‌ای از شعر "شبان" که سال ۱۳۵۰ سروده شد و سال ۱۳۵۱ در شب شعر خوانده شد:

شب،

شرجی،

نان و ستاره و نفت،

حتما

شبانی که شبان آمد

شبان هم رفت.

ورود صالحی به دوره‌ی دوم دبيرستان و انتخاب رشته‌ی رياضيات.

 

۱۳۵۲ - احضار صالحی به دفتر دبيرستان که توسط دو غريبه بازجويی می‌شود و سرانجام از او می‌خواهند که در شعر و انشاهايی که سر کلاس می‌خواند، دست از انتقاد و معارضه با شرايط بردارد. صالحی مدتی سکوت می‌کند.

 

۱۳۵۳ - احضار مجدد و تنبيه و تهديد از سوی مقامات وقت. صالحی ترک تحصيل می‌کند.

بازی در نمايشنامه‌ی "چشم در برابر چشم" اثر غلامحسين ساعدی.

 اين نمايش تنها دو شب در شهر اجرا و سپس گروه را از ادامه‌ی کار بازمی‌دارند.

استقبال جرايد پايتخت از شعر صالحی.

 

۱۳۵۴ - به درخواست رئيس دبيرستان و خواهش خانواده، صالحی بر سر کلاس درس بازمی‌گردد

 و ديپلم رياضی را می‌گيرد.

 

سال ۱۳۵۳ تا ۱۳۵۴ صالحی همراه تنی چند از شاعران پيش‌کسوت و هم‌نسل خود جريان "موج ناب" را در شعر سپيد پی‌ريزی می‌کند.

 منوچهر آتشی و نصرت رحمانی در تهران از اين جريان پيشرو حمايت می‌کنند و برای شعر صالحی ويژه‌نامه‌هايی در مطبوعات جدی و معتبر ادبی منتشر می‌کنند.

 (ديدار صالحی با اخوان ثالث، منوچهر آتشی، منوچهر نيستانی، نادر نادرپور و سهراب سپهری در تهران)

اواخر ۱۳۵۴ اعزام به خدمت نظام وظيفه. سه ماه در پادگان لشکرک تهران که به علت نافرمانی، دو ماه آن را صالحی در زندان گذراند.

 سه ماه خدمت در پادگان صُفه اصفهان که قريب به چهار هفته‌ی آن را صالحی در زندان گذراند. او در يکی از مصاحبه‌هايش گفته است: "قادر نبودم زور و جور و تحميل بی‌دليل رنج را تحمل کنم". دو ماه و هجده روز خدمت در قوشچی رضاييه، که در واقع درجه‌ی گروهبان سومی او را حذف کرده و به قوشچی رضاييه تبعيدش کرده بودند. سرانجام پس از سی روز در قوشچی، صالحی به دليل ضعف بينايی و رفتارهای غير قابل کنترل (به زعم فرماندهان) معافيت پزشکی می‌گيرد و سال ۱۳۵۵ به مسجد سليمان باز می‌گردد. در تمام اين مدت اشعارش به صورت مستمر در جرايد مرکز به چاپ می‌رسيده است.

 

۱۳۵۵ - تلاش در راه تحکيم موج ناب در شعر.

انتخاب مشاغلی مثل معلمی (تدريس خصوصی)، تدريس رياضيات در سطح دبيرستان و کتاب‌فروشی.

استخدام موقت در شرکت ساختمانی خارج از شهر به عنوان سرنگهبان، مسئول خريد و حسابدار.

 اعتراض صالحی به سران شرکت اروپايی پرزيسيون به دليل به تعويق افتادن حقوق کارگران و دعوت نگهبانان به اعتصاب. احضار صالحی، محاکمه و کسر سه ماه حقوق.

 

۱۳۵۶ - دی ماه اين سال نام صالحی همراه با هوشنگ گلشيری در داستان‌نويسی و پرويز فنی‌زاده در بازيگری، به عنوان برنده‌ی جايزه‌ی فروغ فرخزاد در شعر اعلام می‌شود.

صالحی سه روز به تهران می‌آيد، تقاضای استخدام در مطبوعات از سوی سردبيران را رد می‌کند و به مسجد سليمان بازمی‌گردد.

 اما در کمال تعجب به او گفته می‌شود که: "تو اخراجی!" صالحی از شرکت ساختمانی اخراج می‌شود و به تدريس خصوصی فيزيک، شيمی و رياضيات در سطح دبيرستان می‌پردازد.

 

۱۳۵۷ - صالحی از گروه "موج ناب" فاصله می‌گيرد. او در اين باره گفته است:

 "حس می‌کردم همه‌ی ما شاعران موج ناب داريم شبيه هم می‌شويم. درک و دريافتم درست بود. ديگر زبان موج ناب جوابگوی احوال و خلاقيت من نبود. يکی دوبار با دوستان شاعرم درباره‌ی نقض تقطيع غلط و سطربندی سنتی در شعر سفيد بحث کردم و گفتم اين شيوه‌ی زيرهم نويسی و پراکنده کردن کلمات بر صفحه‌ی سپيد کاغذ درست نيست!"

 

۱۳۵۸ - يازدهم اردی‌بهشت اين سال صالحی تصميم می‌گيرد تا برای اقامت دايمی در تهران، شهر خود را ترک کند. او بر اين باور بود که ماندن در مسجد سليمانِ محروم، دستاوردی جز استمرار محروميت (حتی در خلاقيت) ندارد. بی‌آن که کسی يا آشنايی در تهران داشته باشد، با صد تومان، مدرک ديپلم و مدرک معافيت از نظام وظيفه، راهی تهران می‌شود.

بعد از تحمل سختی‌های بسيار، پاييز ۱۳۵۸ در کنکور رشته‌ی ادبيات دانشکده هنرهای دراماتيک قبول می‌شود، و همزمان با حمايت اسماعيل خويی، غلامحسين ساعدی، نسيم خاکسار و عظيم خليلی به عضويت کانون نويسندگان ايران درمی‌آيد و در مطبوعات آزاد مشغول به کار می‌شود.

 

۱۳۵۹ - در جريان انقلاب فرهنگی، زخمی می‌شود و سپس در مسجد سليمان محاکمه شده و مورد کيفر قرار می‌گيرد.

شهريور ۱۳۵۹ صالحی با دشواری توانست مجددا به تهران بازگشته و به کار روزنامه‌نگاری و شعر خود بپردازد. اما با تعطيلی روزنامه‌ها، او نيز بيکار می‌شود.

 

۱۳۶۰ - برای گذران زندگی به مشاغل گوناگونی در تهران روی می‌آورد: کتاب‌فروشی کنار خيابان، دکه‌ی کبابی، رانندگی و مسافرکشی، کار در مهدکودک‌های تهران به عنوان قصه‌گوی کودکان، مربی شنا و نجات غريق

 و چاپ دفاتر شعر و استقبال ناشران و مردم از کتابهای صالحی.

 

۱۳۶۱ و ۱۳۶۲ - در پی حوادثی، دچار مشکلات عصبی و بيماری، سکوت و گريز از مجامع فرهنگی می‌شود. اما با حمايت دوستان بی‌دريغ‌اش، به زندگی طبيعی خود بازمی‌گردد.

 

۱۳۶۳ - نقض تقطيع سنتی و سطربندی کلاسيک در شعر سپيد، و پيشنهاد "تقطيع هموار و مدرن" و ايجاد واکنش‌های مختلف از سوی شاعران در برابر اين پيشنهاد. اما سرانجام صالحی موفق می‌شود تا امروز دستاورد او را در سرنوشت شعر سپيد ببينيم. قريب به دو دهه است که کليه آثار و کتب تازه در شعر و يا اشعار مندرج در مطبوعات، به روش صالحی تقطيع می‌شوند.

 (رجوع شود به کتاب "شعر در هر شرايطی" و ديگر مصاحبه‌های صالحی در اوايل دهه‌ی هفتاد.)

صالحی در همين سال ازدواج می‌کند. همسر او که تحصيل‌کرده‌ی آمريکاست، صاحب و مدير مهدکودک است. صالحی بارها گفته است که بدون حمايت همسرم،‌ شايد حتی شعر را هم کنار می‌گذاشتم.

 

۱۳۶۴ - بنيان‌گذاری "جنبش شعر گفتار" - زبان ساده و فاهمه‌ی صالحی - و حرکت موثر و ملی او در سرنوشت شعر پيشرو پارسی، و پيشنهاد راهی تازه و فراگير در "شعر زبان"

(رجوع شود به کتاب "شعر در هر شرايطی")

که با آغاز دهه‌ی هفتاد به جريانی همگانی بدل و بويژه مورد استقبال نسل‌های پوياتر قرار گرفت.

بعد از اين سنت‌شکنی بود که جريان‌های جوان ديگری از دل "جنبش شعر گفتار" به در آمد. صالحی با اين جنبش به يکی از موثرترين شاعران زنده تبديل شده و با کاستِ "نامه‌ها" حقانيت اين راه را تثبيت کرد.

 

علی صالحی معتقد است که:

"ريشه‌ی شعر گفتار به گات‌های اوستا بازمی‌گردد. معمار نخست آن حافظ است و نيما و شاملو هم چند شعر نزديک به اين حوزه سروده‌اند.

 اما فروغ دقيقا يک شاعر کامل در "شعر گفتار" است.

 من تنها برای اين حرکت "عنوانی دُرُست" يافتم و سپس در مقام تئوريسينِ مولف، مبانی تئوريک آن را کشف و ارائه کردم. همين!"

 

۱۳۶۴ تا ۱۳۷۳ - تلاش و پويش در راه تحکيم و توسعه‌ی "جنبش شعر گفتار".

 

۱۳۶۹ تا ۱۳۷۹ - دبير سرويس ادبی و صفحه شعر مجله "دنيای سخن".

 

۱۳۷۳ تا ۱۳۸۰ - شرکت در مجامع ادبی و فرهنگی بين‌المللی در کانادا، سوئد و آمريکا. سخنرانی و شعرخوانی در دانشگاههای کشورهای ميزبان.

سرآغاز ترجمه‌ی شعر صالحی به زبان‌های فرانسه، عربی، آلمانی، انگليسی، ارمنی، روسی و کردی به صورت پراکنده در مطبوعات جوامع نامبرده. ترجمه دو دفتر شعر از صالحی در کردستان عراق (به زبان کردی) و استقبال از شعر او. پيوند و دوستی با "شيرکو بی‌کَس" شاعر نامدار کردستان عراق و ديگر شاعرانی مثل لطيف هملت، رفيق صابر، عبدالله پَشيو، و ...

 

۱۳۷۸ - بازگشت و فعاليت مجدد در کانون نويسندگان ايران

 

۱۳۸۰ - انتخاب صالحی از سوی مجمع عمومی به عنوان يکی از دبيران اصلی کانون نويسندگان ايران که تا هم‌اکنون (۱۳۸۲) اين وظيفه را ادامه می‌دهد.

او بارها در همين زمينه از سوی مراجع قضايی و دادگاهها احضار و مورد بازجويی قرار گرفته است.

 

۱۳۸۲ - صالحی به عنوان سردبير، يک شماره مجله "معيار ادبی" را منتشر کرد که متعاقبا ممنوع‌المصاحبه و از ادامه کار در مجله محروم می‌شود.

 

 

کارگاه‌های شعر

 

صالحی در سال ۱۳۷۵ اولين کارگاه شعر خود را در تهران تاسيس کرد که مورد استقبال دانشجويان و شاعران جوان قرار گرفت.

 اما پس از سه ماه و در پی دو سکته‌ی پياپی مغزی و قلبی، کارگاه شعر معيار (در مجله معيار) تعطيل می‌شود. صالحی پس از ده ماه بستری بودن، دوباره زندگی را آغاز می‌کند.

 

در سال ۱۳۷۹ صالحی مجددا کارگاه شعر دنيای سخن (در مجله و دفتر دنيای سخن) را راه‌اندازی می‌کند که اين وهله با استقبال پرشوری مواجه می‌شود. اين کارگاه شعر از حيث حقوقی زير نظر ناشر معتبری است و هنوز نيز در حال فعاليت است.

 

گفتنی است که تنی چند از شاعرانی که کار جدی خود را در کارگاههای شعر صالحی آغاز کردند، تا هم‌اکنون برنده‌ی چند جايزه‌ی معتبر در رشته‌ی شعر شده‌اند. از جمله: علی آموخته‌نژاد، مهری رحمانی، محمد آشور، علی اخوان، خانم فريس‌آبادی و زيبا کاوه‌ای.

 

تازه‌ها

 

آثار سيد علی صالحی در شعر تا امروز به چاپ پنجم هم رسيده و برخی از اشعار او به زبانهای انگليسی، ايتاليايی، آلمانی، فرانسه، سوئدی، ارمنی، عربی، ترکی و کردی نيز ترجمه شده‌اند.

 

گفتنی است که بزودی زندگی‌نامه‌ی صالحی با عنوان "فرستاده‌ی شفا‌نويسِ اردی‌بهشت" - بخش کودکی، نوجوانی و جوانی تا مقطع ۱۳۶۰ - از سوی "انتشارات ابتکار نو" منتشر خواهد شد.

 

تازه‌ترين دفتر شعر او به نام "قُمری غمخوار در شامگاه خزانی - هزار و يک هايکوی پارسی" توسط موسسه انتشارات نگاه در سال ۱۳۸۶ منتشر شده است

 

 

آثار و فعالیت‌ها

دفترهای شعر

 

لیالی ِلا

یوماآنادا - ۱۳۸۴

پیشگو و پیاده شطرنج - ۱۳۶۷

مثلثات و اشراق‌ها

عاشق شدن در دی‌ماه، مردن به وقت شهریور – ۱۳۷۶

دیرآمدی ری‌را... نامه‌ها - ۱۳۷۳

نشانی‌ها – ۱۳۷۴

سفر بخیر مسافر غمگین پاییز پنجاه و هشت – ۱۳۷۵

آسمانی‌ها – ۱۳۷۶

رویاهای قاصدک غمگینی که از جنوب آمده بود – ۱۳۷۶

ساده بودم، تو نبودی، باران بود – ۱۳۷۷

آخرین عاشقانه‌های ری را - ۱۳۷۸

دعای زنی در راه که تنها می‌رفت – ۱۳۷۹

چیدن محبوبه‌های شب را تنها به باد یاد خواهد داد – ۱۳۸۰

دریغا ملا عمر... – ۱۳۸۰

از آوازهای کولیان اهوازی (شعرهای دوران جوانی، ۱۳۵۷-۱۳۵۰) - ۱۳۸۲

سمفونی سپیده‌دم

گزینه اشعار - ۱۳۸۳

مجموعه اشعار (دفتر یکم) - ۱۳۸۴

 

رمان‌

علو – ۱۳۷۶

 

 

 

http://www.seyedalisalehi.com

 

 

**********************

 

یک فنجان غزل :

 

سلام

حال همه ی ما خوب است.

ملالی نیست جز گم شدن گاه به گاه خیالی دور

که مردم به آن شادمانی بی سبب میگویند.

با این همه عمری اگر باقی بود٬

طوری از کنار زندگی میگذرم که

 نه زانوی آهوی بی جفت بلرزد

و نه این دل ناماندگار بی درمان...

تا یادم نرفته است بنویسم حوالی

خوابهای ما سال پربارانی بود

میدانم همیشه حیات آنجا پر از

 هوای تازه ی باز نیامدن است

اما تو لااقل حتی هر وهله،

گاهی، هر از گاهی

ببین انعکاس تبسم رویا

شبیه شمایل شقایق نیست؟

راستی خبرت بدهم خواب دیده ام

خانه ای خریده ام

بی پرده، بی پنجره، بی در، بی دیوار

هی بخند ...!!!

بی پرده بگویمت

چیزی نمانده است من چهل ساله خواهم شد

فردا را به فال نیک خواهم گرفت.

دارد همین لحظه یک فوج کبوتر

سفید از فراز کوچه ما میگذرد

باد بوی نامهای کسان من میدهد.

یادت می آید رفته بودی خبر از

 آرامش آسمان بیاوری؟

نامه ام باید کوتاه باشد، ساده باشد،

بی حرفی از ابهام و آینه،

از نو برایت مینویسم:

 

حال همه ی ما خوب است،

اما تو باور نکن...

 

 

**سید علی صالحی **

 

 

 

پدر غزل پست مدرن ...

 

 

 

 پرونده:Seyedmehdimoosavi.JPG

 

 

تولد مهر ۱۳۵۵تهران

لقب‌ : پدر غزل پست مدرن

زمینه فعالیت : شاعر ، غزلسرا ، ترانه سرا ، نویسنده و منتقد

سبک غزل : پست مدرن

ملیت : ایرانی

محل : زندگی کرج

پیشه : دکتر داروساز

 

آثار:

پر از ستاره ام اما... - ۱۳۷۶

فرشته‌ها خودکشی کردند - ۱۳۸۱

اینها را فقط به خاطر شما چاپ می‌کنم - ۱۳۸۴

عروض در سه روز ۱۳۸۴

پرنده كوچولو؛نه پرنده بود نه كوچولو ۱۳۸۷

خطاب به شتر مرغ ها(مجموعه شعر دفاع مقدس)

 مجله : همین فردا بود

سردبیر ماهنامه : آدم برفی ها

 

(( از بچگی مادرم مرا با کتاب بزرگ کرد

اما شعرگفتن را از اوّل راهنمایی شروع کردم

 البته شعر که نبود تقلیدی بود از شعر شاعران دیگر...

سوم راهنمایی بودم که راهم را کم کم پیدا کردم.

البته آن سالها داستان نویسی و نقد را جدی تر از شعر دنبال می کردم شبانه روز می خواندم و می نوشتم

 پدرم شدیدا مخالف بود می خواست پسر نابغه اش پروفسور شود تا شاعر!

(حالا که فکرش را می کنم حق داشته است)

دکترایم را هم گرفتم که با کار کم پول زیاد درآورم و وقتم را اختصاص دهم به ادبیات!

 جوانتر که بودم خیلی متعصب و مطلق نگر بودم یادم است که در مصاحبه ای سال 76 در رادیو در جواب این سؤال که نظرت راجع به شعر سپید چیست گفتم:

 بگویید سپید چون اصلا شعر نیست!

حتی در همان سالها با جریان غزل فرم ( روایی ) شدیدا مخالف بودم و بر روی نوآوری در غزل نئوکلاسیک پافشاری می کردم!

هرچند بعد چند ماه خودم هم به آن جریان پیوستم...

سال 1376 مجموعه ی « پر از ستاره ام اما... » که شامل غزلهای نئوکلاسیکم بود را به همراه دو تن از شاعران مطرح کرج چاپ کردم

سال 1381 چاپ کتاب متفاوت و پرسروصدای « فرشته ها خودکشی کردند »

سال 1384 مجموعه ای از شعرهای عاشقانه« اینها را فقط به خاطر شما چاپ می کنم »!

 ( که به نوعی آشتی با مخاطب عام بود )

سال 1387« پرنده کوچولو نه پرنده بود ، نه کوچولو » مجموعه غزلهای پست مدرن 78 تا 85 که بیشتر در ادامه ی مجموعه ی دومم است قراردادم برای چاپ اوّل آن حدود 4000 نسخه می باشد با حدود 200 صفحه پانویس و رفرنس!!

« خطاب به شترمرغ ها » در کنار اینها مجموعه ای برای ادای دین به شهدای دفاع مقدّس کار کرده ام که متاسفانه به علت عدم همکاری مناسب نهادهای ذی ربط هنوز به چاپ نرسیده

« عمودی ها » مجموعه ی داستانهای کوتاه با همکاری جهاد دانشگاهی

« عروض در سه روز » که جزوه های تدریس عروض و قافیه ی مرا دربرمی گیرد و روشی کامل و آسان است با مثالهایی از شعر معاصر که برای مخاطب جوان خوشایندتر است.

« نقدی بر دموکراسی » که هنوز جای کار بسیار دارد.

درباره ی انجمنهای ادبی یک نتیجه گیری کلی باید بگویم که فایده ی آنها بر ضررهایشان می چربد. هرچند باید بخش نقد در این جلسات رونق بیشتری بگیرد

( البته منظورم نقد مفید است نه جنجالها و دعواهایی که دغدغه ی ادبیات ندارند و تنها در پی اثبات خود هستند )

منظورم از شاعر ، کسی است که کاری در ادبیات انجام داده وگرنه آن چند نفری که به زور سکه جشنواره ها مطرح شده یا با روابطشان با نشریات ادبی مشهور می شوند اصلا به حساب نمی آیند!!!

 

اما این رودخانه (غزل پست مدرن) دارد حرکت می کند و ما تنها می توانیم آن را هدایت کنیم نه اینکه جلویش را بگیریم

 

اگر بخواهیم از خودم حرف زده باشم باید بگویم که درگیر قالب نیستم.

 من یک غزل کلاسیک خوب را بر یک « غزل پست مدرن » بد ترجیح می دهم.

من پاره ی از اشعار گذشتگان را غزل پست مدرن می دانم نه کلاسیک!

ما در واقع باید تفکرمان عوض بشود و تغییر ظاهر قضیه چاره ساز نیست.

ما فرزند ناخلف شعر سپید هستیم که از قالبهای کلاسیک استفاده می کنیم!

غزل پست مدرن فقط یک اصطلاح است که می‌تواند در قوالبی مثل مثنوی، قصیده ، رباعی و... نیز رخ دهد.

البته « غزل پست مدرن » حداقل از دیدگاه من کاملا پست مدرن نیست!!

بلکه در واقع بیان یك وضعیت پسامدرن با استفاده از ابزارهای مدرن

 

غزل پست مدرن از هرگونه قطعیت طفره می رود نه مانیفستی دارد نه هر چیز دیگری که بخواهد آن را قانون مدار کند.

 شباهت تنها در تفکری است که در پشت شعر قرار دارد و در غزل پست مدرن هر کسی به شکلی بروز می یابد.

نباید غزل پست مدرن را یک موج ، مکتب یا سبک ادبی فرض کرد بلکه آن را باید قالبی تازه نامید

من نه پدر غزل پست مدرن هستم نه علاقه ای دارم که باشم!!!

 حتی صراحتا بگویم که خود را در ایجاد این سبک یا قالب یا موج یا... مؤثر نمی دانم.

 از مولوی گرفته تا ایرج میرزا ! از بهمنی گرفته تا قیصر...

ادبیات ما سرشار است از لایه ی پنهانی که ما آن را غزل پست مدرن می نامیم

ما اوّل « غزل پست مدرن » گفتیم بعد جریانش را به وجود آوردیم.

غزل پست مدرن بیش از شاعر هم اکنون نیاز به منتقد و تحلیل گر دارد.

كسی دلش برای ادبیات و غزل پست مدرن نمی سوزد بلکه همه چیز خلاصه می شود

 در « من » و عقده های روانی سرکوب شده اش!

من قبول دارم که موافقان غزل پست مدرن یک مشت جوان 15 تا 35 ساله اند که دستشان به جایی بند نیست و توی کتابها و وبلاگهایشان زندگی می کنند

 ( بگذریم از معدود بزرگانی چون استاد محمدعلی بهمنی که واقعا در این سالها از دوستان حمایت کرده اند )

من قبول دارم که نشریات عام پسند غزل کلاسیک چاپ می کنند و نشریات تخصصی شعر سپید!

 من قبول دارم ما حتی یک شب شعر یا جشنواره ی ویژه ی غزل پست مدرن  در کشور نداشته ایم و نداریم.

من قبول دارم که بسیاری از اساتید حتی از به کار بردن این اصطلاح اکراه دارند.

 من قبول دارم که دوستانی که در این ژانر کار می کنند در جلسات ادبی و فضای مجازی مورد شدیدترین حمله ها قرار می گیرند.

 من قبول دارم که پدر من ترجیح می دهد « دیوان حافظ » را بخواند تا شعرهای مرا !!!

من قبول دارم...

اما فکر می کنم همه ی این « قبول دارم » ها ثابت می کنند :

 که غزل پست مدرن وجود دارد و حرفهای تازه ای دارد!

 

 

مخالفان ما دو دسته هستند:

 

دسته اوّل :

بعضی از شاعران کلاسیک سرایی که یا غزل پست مدرن را نمی فهمند!!! یا با آن عناد دارند.

من اصلا اینها را درک نمی کنم اگر مشکلشان صنایع ادبی است که :

شعر ما مملؤ از صنایع ادبی ادبیات کلاسیک است.

اگر می گویند فهمش مشکل است که فهم غزل بیدل و قصیده ی منوچهری مشکلتر است.

اگر به خروجهای به ندرت ما از قواعد گیر می دهند که از حافظ و مولوی گرفته تا شعر امروز نمونه های زیادی موجود است ضمن اینکه ما با خروج بی دلیل شدیدا مخالفیم.

اینها اگر جواب مسأله ای را بلد نباشند صورت مسأله را پاک می کنند چون نمی توانند خود را با شعر امروز هماهنگ کنند انکارش می کنند

ما از سر نتوانستن به سراغ « غزل پست مدرن » نرفته ایم بلکه به خاطر زیاد دانستن آن را پیدا کرده ایم.

 کتابهای کلاسیک ادبیات فارسی را ( چه نظم و چه نثر ) بیاورید تا ببینید ما آن را بهتر خوانده ایم یا شما!

 خود همین شاعران روزی قصاید و غزلهای نئوکلاسیک مرا تحسین می کردند و مرا جوان اوّل شعر کشور می نامیدند

حال چه شده است که به من لقب « محمدرضا گلزار » غزل!!! و هوچی گر می دهند؟!

 قیافه ی من همان قیافه معمولی گذشته است (احتمالا اینها مرا از نزدیک ندیده اند)

و شعر من هم ادامه ی همان مسیر ، داد و فریادهایم هم کمتر شده که بیشتر نشده است!

 اینها آدمهایی هستند که عرضه ی پیش رفتن ندارند پس می خواهند رقبای بهتر را از دور خارج کنند.

 من که پوستم کلفت شده است بیچاره این جوانهای بااستعدادی که دارند در جلسات کوچک و بزرگ ، در جشنواره ها و... سلاخی می شوند!

 

دسته دوم :

تعداد کمی ازشاعران سپیدسرا هستند. ( که من در ابتدا فکر می کردم مهمترین حامیان ما باشند)

در نشریات تخصصی ادبی حتی حاضر نیستند متفاوت ترین شعرهای ما را چاپ کنند اما مزخرف ترین شعرهای سپید در صفحات آنها درج می شود.

 همین غزلهای مرا وزن و قافیه اش را بگیرید و با یک اسم گنده برایشان بفرستید اگر آن را چاپ نکردند

 می آیم همینجا و از همه عذرخواهی می کنم و غزل پست مدرن را هم می بوسم و می گذارم کنار.

« فر وغ » سالها پیش به اینها می گوید قالبی فکر نکنید ببینید در درون قالب چیست!

 

کسانی که روزگاری داعیه ی آوانگاردیسم داشتند حالا خود به فرایندی کلاسیک و غیرقابل فراروی تبدیل شده اند!!

چند نفرشان بدون پیش فرض آمده است یک نقد منطقی درباره ی یک غزل پست مدرن بنویسد؟!

هرچه نوشته اند یا درباره اصطلاح « غزل پست مدرن » بوده یا درباره شاعرانی که در این ژانر کار می کنند!

**********

وقتی صبح با کتاب بلند می شوی و شب روی کتاب خوابت می برد

 وقتی بیرون رفتنت از خانه برای حضور در کارگاهها و انجمنهای شعر و داستان است

وقتی سر زدنت به اینترنت برای اداره ی وبلاگ ادبی ات یا خواندن آخرین مقالات منتشر شده است

وقتی سفرهایت برای حضور در جشنواره های شعری است

وقتی مهمترین تفریحاتت فیلم دیدن و شعر گفتن است

 و وقتی تلفنهایت درباره ی ساختارشکنی در غزل پست مدرن و آخرین فیلم دیوید لینچ است!

دیگر زندگی شخصی چه معنایی دارد؟!

اینکه به ادبیات چسبیده ام فقط یک تصادف و انتخاب است

به همین راحتی می توانستم امروز بازیگر ، موسیقی دان یا قهرمان دوی استقامت باشم...

 اما همیشه ترجیح داده ام که در یک چیز بهترین باشم تا در هزار تا چیز ، متوسط !

موسیقی را هم که با ترانه گفتن چسبانده ام به ادبیات!

 در ادبیات هم از این شاخه به آن شاخه زیاد پریده ام همین الان داستان می نویسم

 کار طنز می کنم ، شعر سپید می گویم ، شعر کلاسیک می سرایم! ، غزل پست مدرن می گویم ، مقاله می نویسم ، تصنیف و ترانه کار می کنم و جدیدا هم می خواهم فیلمنامه نویسی کنم!

همیشه هم گفته ام :

کسی که « غزل پست مدرن » کار می کند باید از عروض و قافیه ی قدیم تا روان شناسی و فلسفه و سینما و... همه و همه را بداند!

اگر نمی تواند برود از همین شعرهای چشم و ابرو و جاهای دیگر یار بگوید که زیاد هم داریم!!!

من به جدایی شعر از زندگی اعتقاد ندارم مگراینکه آدم دروغگو باشد.

 ممکن است جاهایی بتواند فیلم بازی کند امّا پس آن « من » شاعرش چه می شود؟

 مگر می شود کسی شعر فمینیستی بگوید بعد به زنش بگوید غذا پختن وظیفه ات است؟!

 همین است که جشنواره ی شعر نماز که برگزار می شود موقع نماز جماعت چهار نفر می آیند داخل نمازخانه!!

از آنطرف با ادا و اطوار هم مشکل دارم خیلی هم مشکل دارم بعضی از دوستان ما دیوانه بازی را با شاعری اشتباه گرفته اند!!!

 اول مو و ریش بلند می کنند

 سیگار می کشند

کارشان را ول می کنند

 معتاد می شوند

 زن سومشان را طلاق می دهند

 بعد اگر فرصت شد کتاب هم می خوانند...))

 

******************

 

نمونه شعر :

 

  با خشم می کشد به تن خویش ناخن شبیه حرکت ناخن

  فکری برای وسوسه ات شو! مرگی برای زندگی ام کن!

 هی می خورم به ثانیه هایی که سیبهای لکزده دارند

  تف می شود به صورت عکسم پس مانده های تلخ تمدّن!!

  در می رود اطاق خودش را از سایه های مبهم موذی

 دودی شبیه بی کسی من می پیچد از لب تو به سالن

  پـیدا شده پلیـس کسی را با من به اتــّهام خود من

 هشتاد و چند جور تـشابه ، هشتاد و چند نوع تـقارن

 مفهوم بی تفاوت مرگند ، تصویـر عاجزانه پایان

 گلبولهای قرمز خسته که وصل می شوند به کربن!

 باور نمی کنند مرا که... باور نمی کنند مرا که...

  اینقدر عاشـقانه تو هستم ، باور نمی کنند ترا چون...

 ***************

 

از دیدگاه بسیاری از منتقدین،او بنیانگزار غزل پست مدرن در ایران است. مطرح ترین کتاب او «فرشته ها خودکشی کردند» می باشد که به صورت زیرزمینی در سال ۱۳۸۱ به چاپ رسیده و نایاب می باشد. نسخه ی الکترونیکی آن در اکثر سایت های دانلود کتاب موجود است.

وبلاگ او از پرطرفدارترین وبلاگ های شعر فارسی یوده و در نظرسنجی های پرشین بلاگ و بلاگفا همیشه در رده های نخست قرار داشته است. او همچنین در زمینه های نقد، داستان و سینما هم به فعالیت مشغول است و آثار و مقاله هایش در نشریات زیادی به چاپ رسیده است.

بسیاری از کتاب های او توسط وزارت ارشاد ایران برای چاپ در ایران نامناسب تشخیص داده شده و ممنوع می باشد.

یکی از مهم ترین فعالیت های او ایجاد کارگاه های شعر و داستان در شهرهای مختلف ایران نظیر کرج، تهران، شاهرود، مشهد و... در طی سال های ۱۳۷۶ تا به امروز بوده است. بسیاری از شاگردان او اکنون از شاعران و نویسندگان مطرح جوان می باشند. همچنین او در سال های ۱۳۸۶ و ۱۳۸۷ سردبیری نشریه ی «همین فردا بود» (نشریه ی تخصصی غزل پست مدرن) را به عهده داشت که با استقبال خوبی روبرو شده اما پس از انتخابات لغو مجوز شد.

جریان «غزل پست مدرن» و شعرهای او، در بین اساتید ادبیات، طرفداران و مخالفین زیادی دارد. اساتیدی نظیر محمد علی بهمنی از حامیان این جریان  و بعضی دیگر مانند علی باباچاهی از مخالفان آن می باشند. برگزاری «جشنواره غزل پست مدرن» که با حمایت و نظارت «مهدی موسوی» صورت گرفت در سال ۱۳۸۶ بازتاب های مثبت و منفی در رسانه های مختلف داشت. بسیاری از آثار برگزیده این جشنواره بعدها به صورت زیرزمینی در مجموعه ای تحت عنوان «گریه روی شانه تخم مرغ» منتشر شد. این مجموعه بعدها به زبان فرانسه ترجمه شد و همزمان در ایران و چند کشور دیگر به چاپ رسید.

 

 

 

ويكي پیدیا

http://bahal3.persianblog.ir

 

***************

 

یک فنجان غزل :

 

 

ديوار مست و پنجره مست و اطاق مست!

 

اين چندمين شب است که خوابم نبرده است

 

رؤيای « تو » مقابل « من » گيج و خط خطی

 

در جيغ جيــــغ گردش خفـّاشهای پـست

 

رؤيای « من » مقابل « تو » - تو که نيستی!-

 

 [ دکتر بلند شد... و مرا روی تخت بست ]

 

دارم يواش واش... که از هوش می رَ...رَ...

 

پيچـيده توی جمـجمه ام هی صدای دست ↓

 

هی دست ، دست می کنی و من که مرده ام

 

مردی که نيست خسته شده از هرانچه هست!

 

يا علم يا که عقل... و يا يک خدای خوب...

 

- « بايد چه کار کرد ترا هيچ چی پرست؟! »

 

من از...کمک!...هميشه...کمک!...خسته تر...کمک!!

 

 [ مامان يواش آمد و پهلوی من نشست ]

 

- « با احتياط حمل شود که شکستنيـ ... »

 

يکهو جيرينگ! بغض کسی در گلو شکست!

 

 

          دکتر سید مهدی موسوی

 

 

شرمنده ...ببخشید!!!

 

 

 

 

سال اول دانشگاه بودم و هنوز هیشکی هیشکی رو نمی شناخت یا اگرم میشناخت

 وانمود میکرد که نمی شناسه تا زیاد تابلو نشه 

کلاس حقوق جزای عمومی داشتیم از اون کلاس هایی که هرکسی آرزو میکنه

 سر کلاسش حاضر نباشه  کلاس خیلی خشکی بود استادش خشک تر

مطالبم سخت بود باید خوب گوش می کردیم که یا بگیریم

کلا کلاس های رشته حقوق همشون خشک و بی روحه از

 قتل عمد و شبه عمد و سرقت مسلحانه و عناصر مادی ومعنوی جرم بگیر

 تا تا مبحث مربوط به دیات و تعزیرات و ازدواج و طلاق و ...

البته درس پزشکی قانونی رو شخصا خیلی دوستش داشتم وعاشقش بودم

 البته اونم تا روزی که بردنمون به پزشکی قانونی و شکل و شمایل

یک جسد مبارک رو دیدیم از اون هم دیگه بدم اومد ...!!!

 آخر کلاس هم معمولا بچه ها درس گوش نمی دادن و به کارهای دیگری مشغول بودند!

خلاصه اومدم ردیف دوم نشستم کلاسمون از اون صندلی های دسته دار بود

معلوم بود که  تازه صندلی ها رو عوض کرده بودن آخه همشون نو نو بودن...

خلاصه کلاس شروع شد و سکوت مطلق حکم فرما شد به طوری که

 فقط صدای استاد و پر زدن یک مگس سمج به گوش میرسید !!!

کلاس های بعد ازظهر دیگه فوق العاده بود آفتاب هم به کلاس می تابید

 و خمیازه های بچه ها به راحتی گویای همه چیز بود ...!

آفتاب صاف افتاده بود تو صورتم و مجبور بودم برای اینکه آفتاب

تو چشمم نباشه پامو گذاشتم پشت صندلی نفر جلویی و یه کمی صندلی اومد بالا

 به اندازه حدود ده سانتیمتر اینجوری راحت تر بودم و آفتاب هم اذیتم نمی کرد

و روی درس استاد بیشتر تمرکز میکردم و با اون یکی دیگه پام تعادل خودمو حفظ می کردم.

در همین حین بود که استاد یه سوال پرسید گفت کسی می دونه؟!!

هیشکی بلد نبود همه خفه خون گرفته بودن هیشکی حرکت اضافه هم نمی کرد

 تا توجه استاد رو به خودش معطوف نکنه چون ممکن بود استاد ازش سوال رو بپرسه

و  شخصا ضایع بشه  چون بچه ها خیلی با هم رودر بایستی داشتن!

و معمولا استاد هم متلکی بارش میکرد و بچه های نمک نشناس هم

 با خنده از خجالتش در میومدن حالا نمی گفتن اگه از خودمون اون سوال رو می پرسید ...!!!
منم سوال رو نمی دونستم صندلیمم تو هوا بود گفتم یواش یواش بیام پایین

 تا خیلی تابلو نباشه و استادم نبینم یه وقتی ...

آروم آروم که داشتم میومدم پایین یه چشمتون روز بد نبینه یه دفعه پام لیز خورد

و اون پام که پشت صندلی جلویی بود هم متعاقبا لیز خورد و صندلی نفر جلویی

حدود یک متر حرکت کرد و تقریبا جلوی پای استاد وایساد...!!!

نفر جلویی که یه دختره بود مثه جن زده ها یه جیغ زد و سریع وسایلشو جمع کرد

 و بی اجازه استاد از کلاس بیرون رفت و من فقط تونستم بهش بگم

 : شرمنده ... ببخشید نمیخواستم ...!!! ولی دیگه اون از کلاس رفته بود ...!

بعدشم دیگه خدارو شکر کلاس تموم شد راستش یادم نیست تموم شد

 یا استاد تمومش کردراستش اینقد گیج بودم که متوجه هیچی نشدم

 اعصابم خورد شده بود و کپ شده بودم رو صندلی...

جالب اینجا بود که  خیلی دخترا میومدن پیشم و میگفتن:

 آقای موسوی شما خودتو ناراحت نکن تقصیر خودش بود ما شاهد بودیم !!!
چقد خدا این دخترارو  نامرد آفریده... !!!

*****

ترم هفت بودیم و موقع انتخاب واحد(اونروزا هنوز انتخاب واحد اینترنتی نشده بود)

با چندتا پسرا و دخترای دانشگاه داشتیم رو اینکه چه واحدی بگیریم بحث میکردیم دیدم

یه دختری خیلی خودشو لوس میکنه و هی آقای موسوی آقای موسوی  میکرد

 منم کلا زیاد دخترا رو تحویل نمی گرفتم مخصوصا این تریپیشو ...!!!

بنده خدا خیلی خورد تو ذوقش و یه جوری با حالت قهر جمع رو ترک کرد

 یه دفعه یکی از خانم های جمع با خنده موذیانه ای پرسید آقای موسوی شناختیدش؟

با تعجب گفتم نه! چطور؟

گفت : اون خانمی بود که ترم اول هلش دادید وسط کلاس همون بود !

گفتم : جدی میگید ؟

گفت : آره

گفتم : نمی دونستم وگرنه ازش عذر خواهی میکردم

گفت :نه بابا  نمی خواد زیاد به دخترا رو نده...!!!

متوجه نشدم اون حرفو از روی حسادت زد یا از باب نصیحت!!!

ولی خب حرف قشنگی زد خدایی...!!!

 

**********************

یک فنجان غزل :

اگر سفر بروي بي خبر، زبانم لال
بمانده آهِ دلم پشت در،زبانم لال
هزار سال گذشت از قرار ديدنمان
تو رفته اي كه نيايي مگر؟ زبانم لال
مگر نه اينكه تو خورشيد آسمان مني
چگونه شبم بي تو شد سحر؟ زبانم لال
هنوز مانده بفهمم تو شاعرم كردي
نگفتم از تو، از اين بيشتر؟ زبانم لال
بگو كه دل بكنم از تمام آدم ها
نگو فقط ز تو، تو يك نفر، زبانم لال
زده ست چوب حراج اين غزل به احساسم
تو را اگر كه نبينم؟ اگر...؟ زبانم لال

 

       فاطمه آتش پيكر

 

 

نوستالوژی روزهای روستا ...

 

 

 

 

عکس : روستای خفر

 

 

 

خفر بودم توي باغ نشسته بودم با بابا و مامانو عموها  و بچه ها

 

 

خلاصه  خيلي بودیم ...

 

 

یه آتش روشن كرده بودند هیزم های خشک میسوخت و صدای چرق چرقش حسی خاصی داشت

 

 

یه جرقه از آتیش افتاد روی لباسم و اونو سوراخ کرد! یادم میاد اون روز خیلی گریه کردم

 

 

 آخه لباسم نو بود خیلی دوستش داشتم اما امروز که یادم میاد کلی خندیدم...

 

 

 بچه بودم و ... کاش هیچ وقت بزرگ نمیشدم!!!

 

 

 

*****************

 

 

 

از روستا تا باغ راه زیادی بود و معمولا باید پیاده میرفتیم و خسته میشدم و بهونه ها شروع میشد

 

 

 که خسته ام و ازین حرفا ...

 

 

چقدر خودخواه بودم اونروزا ولی خب بازم حق با من بود خستم میشد خب چیکار میکردم؟!

 

 

ولی برگشتن خوب بود چون یکی دوتا الاغ بود که میخواست به ده برگرده

 

 

 

البته خرجین هاشونو پرعلف میکردن برای همین خیلی بالا میاومد و باید ری بافه ال بنشستم ...

 

 

چقدر احساس بزرگس میکردم همه چیز رو زیر پای خودم احساس میکردم

 

 

از باغ که میایی بیرون یه سرازیری خیلی تندی هست که اون الاغ زبون بسته

 

 

 باید تا پایین  سرزیری رو میدوید منو بگو که گویی سوار فانتوم

 

 

 شده ام یه چیزی تو مایه های عشق سرعت و فراری و ...نمی تونم توصیفش کنم خیلی سخته ...!!!

 

 

به پایین سرزیری که رسیدیم (با خره ) یهو نمی دونم مار بود یا یه چیز دیگه یهو آقا خره بدون هماهنگی  زد

 

 

رو ترمز و من اون روز یه پرواز آزاد و سپس یک سقوط آزاد رو تجربه کردم راسش هیچی یادم نیست

 

 

 که فقط سرو صورتم حسابی گل و شل مالی شده بود بقیه افراد که پشت سر می اومدن رسیدن

 

 

و صحنه رو که دیدن زدن زیر خنده منم زدم زیر گریه گفتم دیگه پامو خفر نمیزارم ...

 

 

الاغه هم عر عرو گذاشته بود رو کار آخه الاغ های روستای ما اونقدر ها هم خر نیستن ...!!!!

 

 

 

 *****************

 

 

یک فنجان غزل

 

 

  

دارم از تلخی این فاصله کمبودت را

 

ریختم اشک که جاری بشوم رودت را

 

سوختم ، توی هوا پخش کنم دودت را

 

که فقط خواسته ام آمدن ِ زودت را

 

توی دنیای خدا چیز غم انگیزی نیست

 

خوابِ بد دیده ای انگار گلم چیزی نیست

 

شهر خالی شده از بودن تو مخصوصا

 

اجتماع همه ی غربت دنیا در من

 

چادر لخت که چسبیده به تنهایی زن

 

راه باریک تو را رفتن و دلتنگ شدن

 

یادمان رفت که از بوسه به بستر برسیم

 

یادمان رفت به یک آخر بهتر برسیم

 

کندم از خنده خودم را و به غم چسبیدم

 

به هوای شب تو چند قدم چسبیدم

 

تکه تکه شدم و باز به هم چسبیدم

 

عکس برگشتگی ات را به خودم چسبیدم

 

هیچکس فکر نمی کرد تو یارم باشی

 

مرد خوبی شو و برگرد ، کنارم باشی

 

خبری نیست درون من ِ بیرون از تو

 

مثل سابق شده لیلای ِ تو مجنون از تو

 

اشک می ریزم و می ترسم از این خون از تو

 

نامه ی آخری ات آمده ، ممنون از تو

 

 

گفته ای زود نمی آیی و مجبوری که…

 

و دلت تنگ شده راستکی… جوری که…

 

دارم از هوش / نمی رفتی و در آغوشم ↓

 

خواب می دیدی و آهسته کسی در گوشم ↓

 

شعر می خواندی و می فهمیدم بی هوشم

 

دستهای تو و گرمای تو را می پوشم

 

جیغ زد در بغل ساکت من پیرهنت

 

پا شدم باز هم از خواب تو و آمدنت

 

فکر می کرد به تنهایی ِ در این کابوس

 

بخت برگشته ی من در تن یک تازه عروس

 

خسته از رفتن و از آمدن ِ تو مآیوس

 

منتظر بود ببیند که تو… اما افسوس

 

توی دنیای خدا چیز غم انگیزی نیست

 

خواب بد دیده ای انگار گلم چیزی نیست

 

 

 

             لیلا اکرمی