نوستالوژی روزهای روستا ...
عکس : روستای خفر
خفر بودم توي باغ نشسته بودم با بابا و مامانو عموها و بچه ها
خلاصه خيلي بودیم ...
یه آتش روشن كرده بودند هیزم های خشک میسوخت و صدای چرق چرقش حسی خاصی داشت
یه جرقه از آتیش افتاد روی لباسم و اونو سوراخ کرد! یادم میاد اون روز خیلی گریه کردم
آخه لباسم نو بود خیلی دوستش داشتم اما امروز که یادم میاد کلی خندیدم...
بچه بودم و ... کاش هیچ وقت بزرگ نمیشدم!!!
*****************
از روستا تا باغ راه زیادی بود و معمولا باید پیاده میرفتیم و خسته میشدم و بهونه ها شروع میشد
که خسته ام و ازین حرفا ...
چقدر خودخواه بودم اونروزا ولی خب بازم حق با من بود خستم میشد خب چیکار میکردم؟!
ولی برگشتن خوب بود چون یکی دوتا الاغ بود که میخواست به ده برگرده
البته خرجین هاشونو پرعلف میکردن برای همین خیلی بالا میاومد و باید ری بافه ال بنشستم ...
چقدر احساس بزرگس میکردم همه چیز رو زیر پای خودم احساس میکردم
از باغ که میایی بیرون یه سرازیری خیلی تندی هست که اون الاغ زبون بسته
باید تا پایین سرزیری رو میدوید منو بگو که گویی سوار فانتوم
شده ام یه چیزی تو مایه های عشق سرعت و فراری و ...نمی تونم توصیفش کنم خیلی سخته ...!!!
به پایین سرزیری که رسیدیم (با خره ) یهو نمی دونم مار بود یا یه چیز دیگه یهو آقا خره بدون هماهنگی زد
رو ترمز و من اون روز یه پرواز آزاد و سپس یک سقوط آزاد رو تجربه کردم راسش هیچی یادم نیست
که فقط سرو صورتم حسابی گل و شل مالی شده بود بقیه افراد که پشت سر می اومدن رسیدن
و صحنه رو که دیدن زدن زیر خنده منم زدم زیر گریه گفتم دیگه پامو خفر نمیزارم ...
الاغه هم عر عرو گذاشته بود رو کار آخه الاغ های روستای ما اونقدر ها هم خر نیستن ...!!!!
*****************
یک فنجان غزل
دارم از تلخی این فاصله کمبودت را
ریختم اشک که جاری بشوم رودت را
سوختم ، توی هوا پخش کنم دودت را
که فقط خواسته ام آمدن ِ زودت را
توی دنیای خدا چیز غم انگیزی نیست
خوابِ بد دیده ای انگار گلم چیزی نیست
شهر خالی شده از بودن تو مخصوصا
اجتماع همه ی غربت دنیا در من
چادر لخت که چسبیده به تنهایی زن
راه باریک تو را رفتن و دلتنگ شدن
یادمان رفت که از بوسه به بستر برسیم
یادمان رفت به یک آخر بهتر برسیم
کندم از خنده خودم را و به غم چسبیدم
به هوای شب تو چند قدم چسبیدم
تکه تکه شدم و باز به هم چسبیدم
عکس برگشتگی ات را به خودم چسبیدم
هیچکس فکر نمی کرد تو یارم باشی
مرد خوبی شو و برگرد ، کنارم باشی
خبری نیست درون من ِ بیرون از تو
مثل سابق شده لیلای ِ تو مجنون از تو
اشک می ریزم و می ترسم از این خون از تو
نامه ی آخری ات آمده ، ممنون از تو
گفته ای زود نمی آیی و مجبوری که…
و دلت تنگ شده راستکی… جوری که…
دارم از هوش / نمی رفتی و در آغوشم ↓
خواب می دیدی و آهسته کسی در گوشم ↓
شعر می خواندی و می فهمیدم بی هوشم
دستهای تو و گرمای تو را می پوشم
جیغ زد در بغل ساکت من پیرهنت
پا شدم باز هم از خواب تو و آمدنت
فکر می کرد به تنهایی ِ در این کابوس
بخت برگشته ی من در تن یک تازه عروس
خسته از رفتن و از آمدن ِ تو مآیوس
منتظر بود ببیند که تو… اما افسوس
توی دنیای خدا چیز غم انگیزی نیست
خواب بد دیده ای انگار گلم چیزی نیست
لیلا اکرمی