نکـند موسـم سـفر باشد ....
نکـند موسـم سـفر باشد
ساربان خفته، بی خبر باشد
بـوی بـاران تـازه می آید
نکند بوی چـشـم تـر باشد
سخنی از وفا شنیده نشد
نکند گـوش خـلق کـر باشد
نکند عشق در برابر عقل
دسـت ، از پـا دراز تر باشد
نکند در قلمـرو احـساس
کاسـه از آش داغ تـر باشد
نکند پرده چون فـرو افـتد
داسـتان ، داسـتان زر باشد
زیراین نیم کاسه های قشنگ
نکـند کاسـه ی دگـر باشد
دخـتر گلـفـروش مـا نکـند
یـار لات سـر گـذر باشد
نکند قـصه ی گل و بلبل
هـمه پـایینـتر از کمر باشد
نكند آنكه درسِ دین می داد
از خدا ، پاك بی خبر باشد
این زمین روی شاخِ گاوی بود
نكند روی گـوشِ خـر باشد
همچو دروازه بود یك گوشش
نكـند دیـگریـش ، در باشـد
نكند خطبه های قطره ی آب
در دلِ سنـگ، بی اثـر باشد
نكـند گـفـته هـای آیـیـــنه
از دهـانــش بـزرگـتر باشـد
ایستادن چو سرو در این باغ
نكـند پاسـخـش تـبر باشـد
نكـند نان به نرخِ روز شـود
چامه كبریتِ بی خطر باشد