نکـند موسـم سـفر باشد ....

 

 

نکـند موسـم سـفر باشد

 

ساربان خفته، بی خبر باشد

 

بـوی  بـاران  تـازه می آید

 

نکند  بوی چـشـم  تـر  باشد

 

سخنی از وفا شنیده نشد

 

نکند  گـوش خـلق کـر  باشد

 

نکند عشق در برابر عقل

 

دسـت ، از پـا دراز تر   باشد

 

نکند  در قلمـرو احـساس

 

کاسـه از آش  داغ تـر  باشد

 

نکند  پرده چون فـرو افـتد

 

داسـتان ، داسـتان زر  باشد

 

زیراین نیم کاسه های قشنگ

 

نکـند  کاسـه ی دگـر  باشد

 

دخـتر گلـفـروش مـا  نکـند

 

یـار  لات  سـر  گـذر   باشد

 

نکند  قـصه ی  گل و بلبل

 

هـمه پـایینـتر از کمر  باشد

 

نكند آنكه درسِ دین می داد

 

از خدا ، پاك بی خبر  باشد

 

این زمین روی شاخِ گاوی بود

 

نكند  روی گـوشِ خـر باشد

 

همچو دروازه بود یك گوشش

 

نكـند دیـگریـش ،  در باشـد

 

نكند خطبه های قطره ی آب

 

در دلِ سنـگ، بی اثـر باشد

 

نكـند  گـفـته هـای  آیـیـــنه

 

از دهـانــش بـزرگـتر  باشـد

 

ایستادن چو سرو در این باغ

 

نكـند پاسـخـش تـبر  باشـد

نكـند نان  به نرخِ روز شـود

 

چامه كبریتِ بی خطر باشد

 

وفا نکردی و کردم...استاد مهرداد اوستا

 

 

وفا نکردی و کردم، خطا ندیدی و دیدم


شکستی و نشکستم، بُریدی و نبریدم



اگر ز خلق ملامت، و گر ز کرده ندامت


کشیدم از تو کشیدم، شنیدم از تو شنیدم



وفا نکردی و کردم، خطا ندیدی و دیدم


شکستی و نشکستم، بُریدی و نبریدم



اگر ز خلق ملامت، و گر ز کرده ندامت


کشیدم از تو کشیدم، شنیدم از تو شنیدم



کی ام ؟ شکوفه اشکی که در هوای تو هر شب


ز چشم ناله شکفتم، به روی شکوه دویدم



مرا نصیب غم آمد، به شادی همه عالم


چرا که از همه عالم، محبت تو گزیدم



چو شمع خنده نکردی، مگر به روز سیاهم


چو بخت جلوه نکردی، مگر ز موی سپیدم



بجز وفا و عنایت، نماند در همه عالم


ندامتی که نبردم، ملامتی که ندیدم



نبود از تو گریزی چنین که بار غم دل


ز دست شکوه گرفتم، به دوش ناله کشیدم



جوانی ام به سمند شتاب می شد و از پی


چو گرد در قدم او، دویدم و نرسیدم



به روی بخت ز دیده، ز چهر عمر به گردون


گهی چو اشک نشستم، گهی چو رنگ پریدم



وفا نکردی و کردم، به سر نبردی و بردم


ثبات عهد مرا دیدی ای فروغ امیدم؟

 

 

قاصد آمد گفتمش...عظیم نیشابوری

 

 

قاصد آمد گفتمش : آن ماه سیمین بر چه گفت ؟

 

گفت : با هجرم بسازد گفتمش دیگر چه گفت ؟

 

گفت  :  دیگر  پا  ز  حد  خویش  نگذارد  برون

 

گفتمش : جمع است از پا خاطرم دیگر چه گفت ؟

 

گفت  :  سر  را  باید  از  خاک  ره  کمتر  شمرد

 

گفتمش : کمتر شمردم زین تن لاغر چه گفت ؟

 

گفت : جسم لاغرش را از تعب خواهیم سوخت

 

گفتمش : من سوختم در باب خاکستر چه گفت ؟

 

گفت  :  خاکستر  چو گردد خواهمش بر باد داد

 

گفتمش : برباد رفتم در صف محشر چه گفت ؟

 

گفت : در محشر به یکدم زنده اش خواهیم کرد

 

گفتمش : من زنده گردیدم ز خیر و شر چه گفت ؟

 

گفت :  خیر  و  شر نباشد  عاشقان  را در حساب

 

گفتمش : این است احسان از لب کوثر چه گفت ؟

 

گفت  :  با  ما  بر  لب  کوثر  نشیند  عاقبت

 

گفتمش : چون عاقبت این است زین خوشتر چه گفت ؟

 

گفت : دیگر نگذرد در خاطرم یاد " عظیم "

 

گفتمش : دیگر بگو  گفتا : مگو دیگر چه گفت