باز هم 28 مرداد و باز هم سقوط "دکتر مصدق"...!!!!

 

 

   

 

 

 

خانه ام آتش گرفته است ، آتشي جان سوز

هرطرف مي سوزد اين آتش

پرده ها و فرشها را ، تارشان با پود

 من

به هر سو ميدوم گريان

در لهيب آتش پر دود

وز ميان خنده هايم تلخ

و خروش گريه ام ناشاد

از درون خسته سوزان

مي كنم

فرياد ، اي فرياد ،اي فرياد

خانه ام آتش گرفته است ،آتشي بي رحم

همچنان مي سوزد اين آتش

نقشهايي را كه من بستم به خون دل

برسرو چشم در ديوار

در شب رسواي بي ساحل

واي برمن سوزد وسوزد

غنچه هايي را كه پروردم به دشواري

در دهان گود گلدانها ، روزهاي سخت بيماري

از فراز بامهاشان شاد ، دشمنانم

موزيانه خنده هاي فتحشان بر لب

بر من آتش به جان ، نازل

در پناه اين مشبك شب

من به هر سو مي دوم گريان

از اين بيداد

مي كنم فرياد ، اي فرياد ، اي فرياد

واي بر من ، همچنان ميسوزد اين آتش

آنچه دارم يادگار و دفتر و ديوان

وانچه دارد منظر وايوان

من به دستان پر از تاول

اين طرف را مي كنم خاموش

وز لهيب آن روم از هوش

زان دگر سو شعله برخيزد ،‌به گردش دود

تا سحرگاهان كه می داند ، كه بود من شود نابود

خفته اند اين مهربان همسايگانم شاد در بستر

صبح از من مانده برجا مشت خاكستر

واي آيا هيچ سر برمي كنند از خواب

مهربان همسايگانم از پي امداد

سوزد اين آتش بي دادگر بنياد

مي كنم فرياد اي فرياد اي فرياد...

 

کشته‌ی‌ غمزه‌ی تو شد‌ حافظ نا‌شنیده پـنـد ...

 

 

 

 

سـرو چمان مـن چرا میـل چـمـن نمی‌کـنـد

 

همـدم گل نمی‌شـود یاد سـمـن نمی‌کـنـد

 

دی گله‌ای ز طرّه‌اش کردم و از سر فسوس

 

گفت که این سیاهِ کج گوش‌به‌من نمی‌کـنـد

 

تا دل هـرزه‌گـرد مـن رفـت بـه چـیـن زلف او

 

زآن سـفـر دراز خـود عــزم وطـن نمی‌کـنـــد

 

پیش کمـان ابـروی‌اش لابـه همی کنـم ولی

 

گوش‌کشیده‌است‌ازآن‌گوش ‌به‌من نمی‌کـنـد

 

با همـه عطف دامن‌ات آیـدم از صـبـا عـجـب

 

کـز گـذر تـو خـاک را مشـک ختـن نمی‌کـنـد

 

چون ز نسیـم می‌شود زلف بنفشه پرشکن

 

وه که‌دلم چه یاد از آن عهد شکن نمی‌کـنـد

 

دل به امیـد روی او همـدم جـان نمی‌شــود

 

جان به هـوای کوی او خدمت تـن نمی‌کـنـد

 

ساقی سیم‌ساق‌ من گر همه دُرد می‌دهـد

 

کیست‌که‌تن‌چوجام‌می‌جمله‌دهن نمی‌کـنـد

 

دست‌خوش جفا مکن آبِ رخم که فیض ابـر

 

بی‌مـدد سـرشـک مـن درّ عـــدن نمی‌کـنـد

 

کشته‌ی‌ غمزه‌ی تو شد‌حافظ نا‌شنیده پـنـد

 

تیغ سزاست هرکه را درد، سخن نمی‌کـنـد

 

آنچه اندازه ی خودم جا داشت ...دکتر سید مهدی موسوی

 

 

 

پای یک کامپیوتر گیجم، سر ِ من درد می کند به جنون

 

کارگرهای شهرداری را می بَرَد سمت روستا کامیون

 

خواهرم شعر می شود از لب، بغل دوست دخترش هر شب

 

من به خود فکر می کنم اغلب توی حمّام ِ گریه با صابون!

 

دست تو: چوب و کـُلت و چوبه ی دار [البته شورت خانمت به کنار!]

 

که مساوی تر از منی انگار! پیش چشمان بسته ی قانون

 

خسته از مغز ِ خالی و پُرها، مشت می کوبمت به آجرها

 

پیک خالی! بگو به دکترها: زخم ما رشد می کند به درون

 

سور بالا و جشن پایین ها، در عزا و عروسی اینها

 

بوق گوساله ها و ماشین ها... سر ِ چی بود؟ چند قطره ی خون!

 

بچّه ماهی خیال دریا داشت، گاو هم دوستان خود را داشت

 

آنچه اندازه ی خودم جا داشت پشت من بود و خانه ی حلزون

 

دست بردن به متن قرآن ها، خبر خودکشی میدان ها

 

پخش ساندیس در خیابان ها، بازی ِ موز بود با میمون

 

حذف مو و تن ِ زن ِ «تختی»، کشف یک جور ِ راحت از سختی

 

بحث در معضلات خوشبختی، سریال جدید تلویزیون

 

دیر کردیم و باز هم زود است... عشق، یک کافه غرق در دود است

 

فصل آغاز قصّه این بوده ست: شرح کاندوم خریدن ِ مجنون!!

 

راهسازی برای ویرانه، جنگ یک مشت مست و دیوانه

 

خنده ی گرگ های در خانه، اشک تمساح های در بیرون

 

نه دلت می برد مرا نه صدات، خسته ام - آه!- از تمام جهات

 

دلخوشم به کدام راه نجات؟ من ِ زیر ِ کتاب ها مدفون

 

هرچه از «هیچ» رنج می بردم، بغض خود را به زور می خوردم

 

داشتم ذرّه ذرّه می مردم پشت این عکس های گوناگون

 

هرچه در شهر اتفاق افتاد، رفت دنیا به باد یا با باد!

 

باز در تو ادامه خواهم داد... از تو ای شعر! واقعا ً ممنون!!

 

 

http://bahal3.persianblog.ir/