و به یاد می آورم روزی را که
در دوردست هایش غروب دلم را به نظاره نشست
و مید انم میرسد روزی ...
که اشکهایش را خواهم دید
که رعشه انگشتانش را بر روی گونه هایم احساس خواهم کرد
لرزش صدایش در گوشم طنین انداز خواهد شد
و گرمای سرد !!! بدنش را در کنارم احساس خواهم کرد
و به او خواهم گفت : "شکستی و بد شکستی دلم را..."
و میدانم میرسد روزی ...
که راز اشکهایی را که ریختم به او خواهم گفت...!!!
راز رعشعه انگشتانم را...
لرزش صدایم را...
و کور سوی ذهنم شهادت خواهد داد
که چقدر در خلوت تنهاییم گریستم
و فریاد زدم: "آی ... دوستت دارم "
ناجوانمرد!!!حرمت اشکهایم را ندانست...
و میدانم میرسد روزی که...
در دور دستهایم خرابه های دلش را در غروبی سرد وسنگین
با آن سایه های بلند !!! به نظاره بنشینم...