کاش می دانست...مایا

و آفتاب زندگیم را در چشمان او یافتم...

شاید اگر میدانست

گرمای زندگیم از آتش چشمانش است

هرگز از من روی بر نمی تافت

و شاید اگر بازهم میدانست

که این لحظه به مثابه غروب تا طلوعی

بر من می گذرد

هرگز پلک بر هم نمی گذاشت!!!

آه که سایه مژگانش چقدر

هوای دلم را ابری و طوفانی میکند...

 

!Y!  @  Y  @  !!!

 

 

 

و میدانم می رسد روزی ... مایا

 

 

 

و به یاد می آورم روزی را که

در دوردست هایش غروب دلم را به نظاره نشست

و مید انم میرسد روزی ...

که اشکهایش را خواهم دید

که رعشه انگشتانش را بر روی گونه هایم  احساس خواهم کرد

لرزش صدایش در گوشم طنین انداز خواهد شد

و گرمای سرد !!!  بدنش را در کنارم احساس خواهم کرد

و به او خواهم گفت : "شکستی  و  بد شکستی دلم را..."

و میدانم میرسد روزی ...

که راز  اشکهایی را که ریختم به او خواهم گفت...!!!

راز رعشعه انگشتانم را...

لرزش صدایم را...

و کور سوی ذهنم شهادت خواهد داد

 که چقدر در خلوت تنهاییم گریستم

و فریاد زدم:  "آی ... دوستت دارم "

ناجوانمرد!!!حرمت اشکهایم را ندانست...

و میدانم میرسد روزی که...

در دور دستهایم خرابه های دلش را در غروبی سرد وسنگین

با آن سایه های بلند !!!  به نظاره بنشینم...