این روزها ...مایا
به پاس همه
دلتنگی ها
و رنجش های تو
و دلتنگی های من ...
این روزها لحظات بی تو بودن را می گذرانم
این روزها آغوش خستگی هایم گشاده شده
تنهاییم به اوج رسیده
آه...
دیوانگی هایم را فریاد میزنم
این روزها دلم برای خودم می سوزد
برای دوست داشتنهایم
برای سادگی هایم
آرمان هایم...
آری دلم میسوزد
برای روزهایم
شبهایم
گریه هایم
برای احساساتم
احساساتی به پاکی وجودم!
به او که فکر میکردم پناهگاه من است
و چقدر ساده بودم من
آه...
این روزها آفتاب را غمگین تر از همیشه می بینم
این روزها گریه دیگر امانم را بریده است
و تنهایی ام را با دستمال کاغذی ها پر میکنم ...!
این روزها زمان چقدر آرام میگذرد
ولی من چقدر زود پیر میشوم ...
این روزها را باور نمیکنم و گویی در زندگی من جایی ندارند
این روزها به افرادی که در خیابان با چهره ای گشاده
به من اخم کرده اند خیره میشوم چه از جانم میخواهند؟
نمی دانم!
این روزها کفاش سر کوچه امان مثل همیشه
کفش میدوزد و نانوایی نان...
و چقدر چهره اشان دوست داشتنی بود و من نمی دانستم!
این روزها چقدر با سیگار کشیدن بعضی ها حال میکنم
و دود سیگارشان را نشانه بلوغ فکری اشان میدانم..!!!
این روزهایم می آیند و می روند می دانم می دانم ...!
تا شکوه روزهای گذشته هر چه بیشتر به من خود نمایی کند
و این روزها گذشته ام را درخود تکرارکنان به نظاره می نشینم
این روزها حرف هایم هم بوی شعر می دهد
و چقدر شعر گفتن برایم ساده شده...
این روزها کتاب می خوانم فیلم میبینم و شعرمی خوانم
و لحظاتم را با صدای دلنشین * آتشین * می گذرانم
این روزها وقتی کتاب های * گابریل گارسیا مارکز*
را در دست میگیرم احساس آرامش و خود بزرگ بینی میکنم!!!
سخت دنبال کتاب های * کانت* و * هگل * هستم
وهر چه *ویل دورانت* میخوانم چیزی نمی فهمم...!
این روزها بیشتر با خودم هستم ولی کمتر به خودم فکر میکنم!
این روزها را چه می شود...
گویی این روزها با گذشته ام پیوندی ندارد!!!