کشتهی غمزهی تو شد حافظ ناشنیده پـنـد ...
سـرو چمان مـن چرا میـل چـمـن نمیکـنـد
همـدم گل نمیشـود یاد سـمـن نمیکـنـد
دی گلهای ز طرّهاش کردم و از سر فسوس
گفت که این سیاهِ کج گوشبهمن نمیکـنـد
تا دل هـرزهگـرد مـن رفـت بـه چـیـن زلف او
زآن سـفـر دراز خـود عــزم وطـن نمیکـنـــد
پیش کمـان ابـرویاش لابـه همی کنـم ولی
گوشکشیدهاستازآنگوش بهمن نمیکـنـد
با همـه عطف دامنات آیـدم از صـبـا عـجـب
کـز گـذر تـو خـاک را مشـک ختـن نمیکـنـد
چون ز نسیـم میشود زلف بنفشه پرشکن
وه کهدلم چه یاد از آن عهد شکن نمیکـنـد
دل به امیـد روی او همـدم جـان نمیشــود
جان به هـوای کوی او خدمت تـن نمیکـنـد
ساقی سیمساق من گر همه دُرد میدهـد
کیستکهتنچوجاممیجملهدهن نمیکـنـد
دستخوش جفا مکن آبِ رخم که فیض ابـر
بیمـدد سـرشـک مـن درّ عـــدن نمیکـنـد
کشتهی غمزهی تو شدحافظ ناشنیده پـنـد
تیغ سزاست هرکه را درد، سخن نمیکـنـد