لب رود ...لا ادری
لب رود
پای یک بید کهن
داشتم از ایثار
از صداقت ،از عشق
مینوشتم :شعری
که:
جه زیباست که انسان باشیم
درد یکدیگر را بشناسیم
و به یاری ضعیفان برویم
و از این گونه سخن های لطیف ..
مرد کوری آمد
با عصایی در دست
از کنارم رد شد
دو قدم بالاتر
ناگه افتاد به رود
جایتان خالی بود!
آب او را می برد
بی عصا
بی عینک
مرد بی چاره
به فریاد بلند
داد می زد که کمک
من هنوز اول شعرم بودم
حیفم آمد که چنان سوژه انسانی را
نیمه کاره ناقص
من رهایش سازم
می نوشتم :
که چه زیباست که انسان باشیم
درد یکدیگر را بشناسیم
و به یاری ضعیفان برویم
.
.
.
مرز پایانی شعرم بودم
و طرف جان میداد
+ نوشته شده در پنجشنبه ۲۷ مهر ۱۳۸۵ ساعت 20:37 توسط M.A.Y.A
|