+ نوشته شده در پنجشنبه ۱۶ آبان ۱۳۸۷ ساعت 0:15 توسط M.A.Y.A
|
M A Y A
×××××××××××
در زندگی زخمهایی هست که مثل خوره روح را آهسته و در انزوا میخورد و میتراشد این دردها را نمیشود به کسی اظهار کرد، چون عموماً عادت دارند که این دردهای باورنکردنی را جزو اتفاقات و پیش آمدهای نادر و عجیب بشمارند و اگر کسی بگوید یا بنویسد، مردم بر سبیل عقاید جاری و عقاید خودشان سعی میکنند آنرا با لبخند شکاک و تمسخر آمیز تلقی بکنند -زیرا بشر هنوز چاره و دوائی برایش پیدا نکرده...
*******
*******
عاشقت باشم میمیرم یا عاشقت نباشم؟
نمیدانم کجا میبری مرا همراهت میآیم ...تا آخر راه و هیچ نمیپرسم از تو هرگز.
عاشقم باشی میمیرم یا عاشقم نباشی؟
این که عاشقی نیست این که شاعری نیست واژهها تهی شدهاند بانوی من! به حساب من نگذار و نگذار بی تو تباه شوم!
با تو عاشقی کنم یا زندگی؟
در بوی نارنجی پیرهنت تاب میخورم بیتاب میشوم و دنبال دستهات میگردم در جیبهام میترسم گمت کرده باشم در خیابان به پشت سر وا میگردم و از تنهایی خودم وحشت میکنم.
بی تو زندگی کنم یا بمیرم؟
نمیدانم تا کی دوستم داری هرجا که باشد باشد هرجا تمام شد اسمش را میگذارم آخر خط من. باشد؟
بی تو زندگی کنم یا بگردم؟
همین که باشی همین که نگاهت کنم مست میشوم خودم را میآویزم به شانهی تو.