همه هراس تو از این بود :

 

یکباره بیدار شوی

 

و خودت را

 

روی لبه تنهایی

 

در آستان سقوط ببینی

 

و بشنوی

 

که رادیو خبرهای بد می دهد

 

و بفهمی اسکلتی پوسیده

 

از جانوری دریایی

 

که انبوه صدفهای

 

خالی و مرجانها

 

دوره اش کرده اند،

 

رو به روی تو ایستاده است،

 

اسکلتی بدون قلب

 

که دروغ

 

از خالی چشمانش شعله می کشد!

 

چه دشوار است ناگهان

 

از خواب صدها ساله برخیزی

 

و ببینی هیچ کس

 

تو را نمی شناسد

 

و سکهّ قلبت را قبول نمی کند

 

و ناچار شوی

 

به اعماق غار تنهاییت برگردی

 

و دیگر بار

 

خوابی هزاران ساله را

 

چشم بر هم گذاری،

 

انگار تنهایی

 

تنها تقدیری است

 

که بر تو جاری است ...!

 

.......

 

اما همه هراس من

 

از کابوسهای بیداری بود

 

چون می دانستم

 

تو خواب نیستی

 

تنها خودت را

 

کمی به خواب زده ای …!!!