و آفتاب زندگیم را

درچشمان او یافتم!

شایداگر میدانست

که گرمای زندگیم از

آتش چشمانش است

هرگزازمن روی نمیتافت

وشاید بازهم اگرمیدانست

که این لحظه به مثابه

غروب تاطلوعی برمن میگذرد

هرگز پلک برهم نمیگذاشت!

 

آه که سایه مژگان سیاهش

چقدر هوای دلم را

ابری وطوفانی میکند...!