همین الان که یادم به روزهای خاکستری مدرسه میاد حس خاصی بهم دست مبده

شبیه وقتیست که نسکافه رو بدون شکر میخورم ...!

چقدر بعداز ظهر هاش برام دلگیر بود ...

وقتی غروب میشد خورشید رو از پشت پنجره نگاه میکردم

اون داشت میرفت ولی من هنوز سر کلاس بودم ...!!!

شروع مدرسه رفتن من مقارن شد با پایان جنگ ایران و عراق !

کلا میشود حدس زد اوضاع سیستم اداری و آموزشی کشوری که درگیر جنگ طولانی بوده چه حال و روزی دارد اسم مدرسه ما هفده شهریور بود(یه چیز تو مایه های بلوک 13)  !!!

تصور کنید بچه آرومی مثه من (به شهادت همه دوست و آشنا) که تا امروز کوچکترین درگیری با کسی نداشته ام و نمره انظباطم همیشه 20 بوده همینطور دانش آموز ممتاز و مبصر کلاس...

در طول دوره ابتدایی دوبار طعم تلخ فلک رو چشیدم

یک بار به خاطر دویدن در راهروی مدرسه

دفعه دوم به خاطر آب خوردن!

ناظم مدرسه شخصی کاملا عقده ای بود اسمش ... بود(اسمش در دفتر وبلاگ موجود میباشد! )اصالتا اصفهانی بود شهرضا چه میکرد نمیدانم...

همیشه یک شلنگ 40 سانتیمتری  به شلوارش آویزون بود برای ایجاد صلح و دموکراسی در مدرسه !!!

از کلاس اول چیز خاصی برای گفتن ندارم

فقط همین که از کوچه و شیطنت و بازی برداشتن هلمون دادن تو اون کوفتی( شما بخونید مدرسه !!!)

کلاسها بوی گند میداد

نیمکتها شکسته بود((چند بار شلوار و لباس هام پاره شد))

محیط و حیاط مدرسه خیلی کوچک بود

دیوار مدرسه خیلی کوتاه بود (همیشه دوست داشتم زود قدم بلند شه بتونم اونور دیوارو نگاه کنم)

کلاسها خیلی شلوغ بود و با الف ب پ ت نام گذاری میشد (من اول ب بودم)

 معلم ها کاملا بی حوصله بودن و به شخصه خنده هیچکدوم معلم هام یادم نیست!

اکثرا سیگار میکشیدن و دفتر مدرسه مثل قهوه خونه ها بود!!!

همه معلمها با چرخ یا موتور به مدرسه میومدن (به خاطر وضعیت بد اقتصادی اون دوره بود)

تقربا همه جا اسم امام خمینی بود یا عکس او یا جمله ای از او ...

صبح ها باید وایمیسادیم سر صف قرآن و نیایش خونده میشد بعد شعار هفته که یک حدیث از امامان بود

از آخر کتاب دینی و قرآن چهارم و پنجمی ها انتخاب میشد و یکی از بچه ها سر صف میخوند

هیچ وقت علاقه ای برای این کارا نداشتم ( شایدم استعدادشو نداشتم)

بعدشم داد میزدیم ((یا مهدی عجلنی عجل علی ظهورک یا حسین...!))

حالا کی بود که معنی این جمله رو فهمیدم یادم نیست...

همینطور یادمه رو دیوار مدرسه نوشته بود

((تعلیم و تعلم عبادتست  وظیفه معلم حق عبادتست))

این جمله رو هنوزم معنیش رو نمیدونم!!!

البته مجبور بودم خود را با شرایط مدرسه وفق بدم مثه بقیه بچه ها ...

همون اوایل سال به جرم اینکه تو راهرو (کریدور) مدرسه دویدم و متعاقبا فلک شدم !

الهی دستش بشکنه هیچوقت نمی بخشمش!

یعنی مگه میشد زنگ آخر بخوره  و کسی ندوه این مسیر خروج از گوانتانامو رو!!!

کلاس اول خیلی زود تموم شد .

کلاس دوم مبصر کلاس بودم یه روز معلم یه کمی تاخیر داشت یادم میاد اونروز خیلی کلاس شلوغ شد و بچه ها صداشون تا چندتا محله اونطرف تر میرفت خلاصه کنترل کلاس از دستم خارج شد نمیدونستم اسم کی رو روی تخته سیاه(شما بخوانید سبز) بنویسم آقای ... یهو هل خورد اومد تو کلاس و کلاس در سکوت و خفقان عجیبی فرو رفت ...

با چهره ای افروخته به من زل زد در حالی که از دهانش بوی گند سیگار(هما بی فیلتر!!!) و چای شیرین به مشام میرسید!

رگ گردنش به اندازه شلنگ حیاط خونه پدر بزرگم  کلفت شده بود و چشمش قرمز و متورم شده بود ...

از من پرسید :

کی بود ؟

کی سرو صدا میکرد؟!!

((من باید چی میگفتم ؟همه شلوغ میکردن خب!))

یه دفعه انگشتمو بردم طرف (شبانی) بهتربن دوستم که کنار هم می نشستیم!

بدبخت خشکش زد حرف براش نیومد مثه گنچشک می لرزید!

ناظم جلو رفت و اونو کشید و با خودش به دفتر برد (مثه گوسفندی که بخوان به کشتارگاه ببرنش!!!)

بین اون همه بچه فقط اون ...! وقتی داشت میرفت یه نگاهی بهم کرد ( اون موقع نفهمیدم معنیش رو ولی حالا که یادم میاد بدنم می لرزه..!!!)

چند ماه بعد پدر مدیر مدرسه فوت شد همه معلمها رفتن مراسم و ما بچه ها رو گذاشتن تو حیاط یه جایی نزدیک آبخوری مدرسه نشوندنمون و بمون گفتن که هیچ کس حق تکون خوردن از جاشو نداره !!!

و مستخدم مدرسه هم قرار شد که مواظب ما باشه!

هوا گرم بود هرکس تشنه اش میشد میرفت آب می خورد منم یکیشون.

خلاصه معلم ها برگشتن و ناظم از مدیرمدرسه پرسید کسی از جاش تکون نخورد؟!!!

گفت: چرا اون یکی رو دیدم که رفت آب بخوره!(با اون انگشت صاب مردش منو نشون ناظم داد!!!)

و برای بار دوم من به چوب فلک سپرده شدم (به جرم آبخوری!)

حالا نمیدونم تو این همه آدم که رفته بودن آب بخورن چطور قیافه من تو ذهنش مونده بود؟!!

شاید نفرین شبانی دامنمو گرفته بود!!! نمیدونم...

شاید راس میگن که چوب خدا صدا نداره ولی این یکی صدا داشت خوبم داشت ...!!!

آقای میرطاووسی معلم کلاس دوم بود خط خوبی هم داشت و تقریبا تمام اعلامیه ها و نامه های مدرسه رو اون مینوشت منو خیلی دوست داشت منم همینطور!
20 سال بعد همدیگرو تو خیابون دیدیم موهای سرش تقریبا سفید شده بود

 زل زد تو چشمام و ناگهان گفت: محمد!

( و با هم تا اعماق تاریخ سقوط کردیم ...!)

معلم کلاس سوم آقای شماعی بود . همیشه لباسهای خاص میپوشید اون پلیور کرم رنگ با یقه اسکی بزرگش هنوز تو ذهنمه ! شاید نماد تجدد در اون محیط پادگانی بود!!!

من مبصر کلاس بودم و مسئول نظم و انظباط کلاس !

سمت راست تخته سیاه خوبها و سمت چپ تخته سیاه بدها!یعنی همیشه بمون گفته بودن راست ها خوبن و چپ ها بد!

(همینطور فرشته سمت راست اعمال خوبو مینویسه سمت چپی اعمال بد رو ...!)

چقدر احساس غرور میکردم وقتی میدیدم که با یک تکه گچ سرنوشت بچه ها در دستانم است!

کسی که مطیع و بی حرف و عضو هیچ جریانی نبود میرفت سمت راست تخته سیاه(تخته سبز) میشد برق چشمانشان رو دید و همینطور لبخند حاکی از رضایت از وضع موجود!

اونا که اهل بحث - گفتمان و مناظره  یا احیانا اغتشاشگر بودن جاشون سمت چپ تخته سیاه بود

تضرع و نگرانی در چشمانشان هویدا بود !

البته در این مواقع تخته پاک کن نقش کلیدی ایفا می کرد و با توجه به اوضاع و احوال گاه جابجایی هایی هم صورت میگرفت!

معلم که داشت معدل بچه ها رو حساب میکرد و قرار بود کارنامه ها رو بده ناگهان سرشو بلند کرد گفت : سید محمد موسوی رتبه اول ! اینقدر خوشحال شدم که گچ تو دستم خورد شد!( بعدهاهرچه سعی کردم دیگه نتونستم این حرکت رو انجام بدم!)

البته خوشحالیمو بروز ندادم که بقیه بفهمن واقعا برامم عادی بود  فقط یه دانش آموزکه  تازه اومده بود  باید میفهمید که فهمید!!! (یه بچه نابغه رقیبم  بود که سال بعد با خونوادش رفتن آمریکا)

خلاصه برای شیرینی رتبه اول شدنم اسم بدها (چپی ها ) رو پاک کردم

ده دقیقه بعد معلم سرش رو برگردوند گفت :

یعنی بد نداشتیم؟

منم گفتم : آقا اجازه ! نه!

با حالت تمسخری آمیزی گفت : پس این سرو صدا ها مال کی بود؟!!

منم سرخ شدم سرمو انداختم زیر... !

در همین حین زنگ مدرسه به صدا در اومد و کلاس منفجر شد!

و من نفس راحتی کشیدم...!!!

چند وقت پیش اعلامیه فوتی آقای شماعی رو دیدم و واقعا متاثر شدم - خدا رحمتش کنه ...

سال بعد خونمون جابجا شد و رفتیم اونطرف شهر متعاقبا مدرسه هم تغییر کرد مدرسه جدید دیگه نوبرش بود ترجیح میدم راجع به اون دو سال چیزی ننویسم چه میدونم شایدم نوشتم...!

 

*************

 

یک فنجان غزل :

حالا برقص، رقص...در آغوش من برقص

من مرد می شوم... و تو مانند زن برقص

دست مرا بگیر که گم می کنم تو را

در تن، تنم، تنت... تتتن تن تتن برقص

من شعر می شوم که بگردم به دور تو

حالا بیا جلوی همین انجمن برقص

چیزی مهم نبوده، مهم نیست جز خودت

که اولا... که ثانیا و ثالثا برقص!

از خود شروع کن وسط بازوان من

تا انفجار لحضه ی بیخود شدن برقص

حالا بیا و این همه عشق سپید را

حالا سیاه مست بشو در لجن برقص

بر روی ریل های غم انگیز خود کشی

با سوت های پر هیجان ترن برقص!

رقصید زن میان لباس عروسی ِ

شاعر بلند شو.... و میان کفن برقص

 

    دکترسید مهدی موسوی