ساناز آسوده بخواب ...
((...این روزها
لحظات بی تو بودن را میگذرانم ...
آغوش خستگی هایم گشاده شده
تنهایی ام با اوج رسیده
آه ...
دیوانگی هایم را فریاد میزنم ...))
...مایا...
*******************
تو را هیچ وقت ندیدم...
حتی در مراسم تشییع جنازه ات! فقط صدای خواهرت را شنیدم که به من گفت برایت دعا کنم. فقط یادم هست که دختری بود که چهارپاره های زیبایش هرگز فراموش نخواهد شد. دختری 20 ساله که آرزوهای بزرگی داشت. که تنش نه به کوچکی «کاشمر» می گنجید نه پیله ی تنهایی اش! و می دانم که به مستطیل قبر هم نخواهد گنجید.
برایم نوشته بودی:
بابت بسته شدن غرفه ی نشر گستر،
برای فاطمه ی اختصاری دوست و همشهری عزیزم،
برای دکتر مهدی موسوی و آن شترمرغ غمگین روی طرح جلدش
و بقیه ی بچه های آن غرفه غمگینم.
آرزو می کنم که یک روز ادبیات ایران پاکسازی بشه از همه ی آلودگی ها و کینه ها و غرض ورزی ها و همه و همه به دور از حاشیه فقط به عشق ادبیات قلم بزنند.
برایت می نویسم:
غمگینم!
و خاک، خاک پذیرنده اشارتی ست به آرامش... «غزل پست مدرن» بی تو همیشه چیزی کم خواهد داشت. تو در قلب ما همیشه ادامه خواهی داد. در گریه های من و بچه ها و موبایل های خیسمان وقتی دیروز در گریه خبر رفتنت را به همدیگر می فرستادیم...
نوشته بودی:
مثل دل کورهای روشنفکر
حال و روز مزخرفی دارم
پشت جلب توجّهی غمگین
مثلا یأس فلسفی دارم
■
تبرئه توی دادگاهی که
هیچ کس جز خدات شاهد نیست
شاهدی که مقصّر عینی ست
به خدا اعتراض وارد نیست
برایت می نویسم:
دیگر دختری نیست که هی شعر بگوید و برایم اس ام اس کند.
دیگر نیستی که دعوایت کنم که چرا فاصله ی سطرهای وبلاگت کم است.
مرا ندیده بودی...
تو را ندیده بودم...
اما با شعر با هم نفس می کشیدیم...
با ادبیات که فراتر از تن هایمان/ تنهایمان جریان داشت...دارد... خواهد داشت؟
نه «حمید سبزواری» بودی نه «مشفق کاشانی» نه «علی معلم»... فقط یک دختر شهرستانی بااستعداد بودی که هیچ روزنامه ای هیچ صفحه ای را درباره ات نخواهد نوشت. نه در زیرنویس تلویزیون اسمت می آید نه برایت مراسمی خواهند گرفت. فقط خواهرت پشت تلفن گریه خواهد کرد... فقط من و چند تا آدم دیگر به روز خواهیم کرد و چند روز بعد فراموشت می کنند/ می کنیم؟...
نه کسی پشتکار و عشقت را به ادبیات خواهد دید.
نه کسی گله هایی که از دنیای کثیف آدم ها و ادبیات می کردی خواهد شنید.
نه کسی بر دستبند سبزت بوسه خواهد داد. نه با هم روز آزادی را خواهیم دید.
تو با یک بیماری ساده به کما می روی و دعاهای ما حتی به سقف خانه مان نمی رسد.
ما را ببخش که هیچ وقت هیچ کاری را خوب انجام نمی دهیم...
خواهرت می گوید:
ساناز بهشتی هم رفت... سروناز رفت...
و ما دوره می کنیم/ شب را و روز را...
هنوز را...
برگرفته از وبلاگ دکتر سید مهدی موسوی