خسته ‌ام ری ‌را!

می آيی هم سفرم شوی؟


گفت و گوی ميان راه بهتر از تماشای باران است


توی راه از پوزش پروانه سخن می گویيم


توی راه خواب هامان را برای


بابونه ‌های دره ‌ای دور تعريف می ‌کنيم

باران هم که بيايد

هی خيس از خنده‌ های دور از آدمی، می خنديم،


بعد هم به راهی می ‌رويم

که سهم ترانه و تبسم است

مشکلی پيش نمی آيد

کاری به کار ما ندارند ری ‌را،

نه کرم شب تاب و نه کژدم زرد.


وقتی دستمان به آسمان برسد

وقتی که بر آن بلندی بنفش بنشينيم

ديگر دست کسی هم به ما نخواهد رسيد

می نشينيم برای خودمان قصه می ‌گویيم

تا کبوتران کوهی از دامنه روياها به لانه برگردند.

غروب است

با آن که می ترسم

با آن که سخت مضطربم،

باز با تو تا آخر دنيا خواهم آمد.