من از آیینه میترسم
من از دنیا گله مندم
من از آیینه میترسم
من از نقش سیاه سینه های سرد سنگی سخت بیزارم
هوایی تازه میخواهم
که بگشایم در این کلبه دل را به روی حجم زیبایی
دلم مهتاب میخواهد
نگاهم تشنه شبهای تنهاییست
و اندک مایه دل را به پای عشق میریزم
من از احساس سرشارم
غزل را با صدای تار موزون طبیعت دوست می دارم
و آواز قناری را کنار چشمه آبی که از پشت زمان جاریست
عجب جای خدا خالیست!!!
خدا را میشود در ذات هر عنصر تمنا کرد
کنار بوته خشکیده خار
میان نغمه قوی غزل خوان
در احساس لطیف برگ مریم
و در تنهایی تنهای یک شب....
میان دشت شبدرزار و گندم
دوباره خاطرات کودکی هایم ورق خورد
همین دیروز بود انگار
که گم کردم جوانی را میان خواب طولانی
+ نوشته شده در چهارشنبه ۱۰ مرداد ۱۳۸۶ ساعت 12:49 توسط M.A.Y.A
|