نادر نادرپور
آن شب که صبح روشن اندامت
از آسمان اینه بر من طلوع کرد
شمع بلند قامت خلوتسرای من
از خجلت برهنگی خویش می گریست
من در کنار او
از پرتو طلوع تو بی خواب می شدم
سر در میان موی تو می بردم
بر سینه ی بلند تو می خفتم
تا با تو در برهنه ترین لحظه های خویش
محرم تر از تمامی ایینه ها شوم
میل هزار سال تو را دوست داشتن
در من نهفته بود
من از تب طلایی چشمانت
آهنگ تند نبض تو را می شناختم
قلب شتابنک جهان در تو می تپید
من ، طعم تشنگی را در بوسه های تو
هر بار می چشیدم وسیراب می شدم
در آن شب سیاه زمستانی
بازوی آتشین توگرمای روز را
بر پشتم از دو سوی گره می زد
دست تو ، آفتاب بهاران بود
بر پشت سرد من
من از لهیب دست تو بی تاب می شدم
وقتی که صبح پنجه به در کوبید
انگشت های نرم تو چابک تر از نسیم
نازک ترین حریر نوازش را
بر پیکر برهنه ی من می بافت
روح تو در تمام تن من
از رشته های موی
تا ریشه های دل جریان داشت
من ، شمع واژگون سحر بودم
من در تو می چکیدم ، من آب می شدم
ای مهربان دور
کنون که بر دو سوی جهان ایستاده ایم
ایا تو را به خواب توانم دید ؟
یا در پگاه روشن بیداری
چون سایه در کنار تو خواهم خفت ؟
ایا دوباره ، نام عزیزت را
در اوج لحظه های شگفت یگانگی
نجوا کنان به گوش تو خواهم گفت ؟
ای کاش در سیاهی آن شب که با تو رفت
از بوی گیسوان تو می مردم
کاش آن شب از کرانه ی آغوشت
یکسر به بیکرانی پرتاب می شدم
+ نوشته شده در پنجشنبه ۲۲ شهریور ۱۳۸۶ ساعت 1:45 توسط M.A.Y.A
|